شماره ١٠٣

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى زده تکيه بر بلند سرير
بر سرت خز و زير پاى حرير
شاعر اندر مديح گفته تو را
که «اميرا هزار سال ممير»
ملک را استوار کرده ستى
به وزيرى دبير و با تدبير
خلل از ملک چون شود زايل
جز به راى وزير و تيغ امير؟
پادشا را دبير چيست؟ زبان
که سخن هاش را کند تحرير
نيست بر عقل مير هيچ دليل
راهبرتر ز نامه هاى دبير
مهتر خويش را حقير کند
سوى دانا دبير با تقصير
سخن با خطر تواند کرد
خطرى مرد را جدا ز حقير
جز به راه سخن چه دانم من
که حقيرى تو يا بزرگ و خطير؟
اى پسر، پيش جهل اسيرى تو
تا نگردد سخن به پيشت اسير
چون نياموختى چه دانى گفت؟
که به تعليم شد جليل جرير
تو زخوشه عصير چون يابى
تا نگيرد ز تاک خوشه عصير؟
اى پسر، همچو مير ميرى تو
او کبير است و تو امير صغير
کار خود ساخته است امير بزرگ
تو سر کار خويش نيز بگير
جان تو پادشاى اين تن توست
خاطر تو دبير و عقل وزير
خاطر تو نبشت شعر و ادب
بر صحيفه ى دلت به دست ضمير
تا به شعر و ادب عزيزت داشت
خويش و بيگانه و صغير و کبير
خاطر و دست تو دبيرانند
اينت کارى بزرگ وار و هژير!
سرت چون قير بود و قد چون تير
با تو اکنون نه قير ماند و نه تير
به کمان چرخ تير تو بفروخت
قير تو عرض دهر به شير
زان جمال و بها که بود تو را
نيست با تو کنون قليل و کثير
شاد بودى به بانگ زير و کنون
زرد و نالان شدى و زار چو زير
مگرت وقت رفتن است چنانک
پيش ازين گفتت آن بشير نذير
مگر آن وعده که ت محمد کرد
راست خواهد شدن کنون، اى پير
با سر همچو شير نيز مخوان
غزل زلفک سياه چو قير
چشم دل باز کن ببين ره خويش
تا نيفتى به چاه چون نخچير
نامه اى کن به خط طاعت خويش
علم عنوانش و نقطه ها تکبير
نامه ت از علم بايد و زعمل
اى خردمند زى عليم خبير
از دبيرى مباش غافل هيچ
پند پيرانه از پدر بپذير
از دبيرى رساندت به نعيم
وين دبيرى رهاندت ز سعير
که نمايد چنان که گفته ستند
«باز دارد تو را ز شعر شعير»
چون همه کارهات بنويسد
آن نويسنده خداى قدير
پس مکن آنچه گر ببايد خواند
طيره مانى ازان و با تشوير
اين جهان را فريب بسيار است
بفروشد به نرخ سوسن سير
حيلتش را شناخت نتواند
جز کسى تيزهوش روشن وير
مخور از خوان او نه پخته نه خام
مخر از دست او خمير و فطير
نيست گفتار او مگر تلبيس
نيست کردار او مگر تزوير
چرخ حيلت گر است حيلت او
نخرد مرد هوشيار و بصير
بى قرار است همچو آب سراب
دود تيره است همچو ابر مطير
زر مغشوش کم بهاست به رنج
زعفران مزور است زرير
تو مزور گرى مکن چو جهان
خاک بر من مدم به نرخ عبير
که چو موشان نخورد خواهم من
زهره داروى تو به بوى پنير
راست باش و خداى را بشناس
که جز اين نيست دين بى تغيير
بنشين با وزير خويش، خرد،
رفتنت را نکو بکن تقدير
با خرد باش يک دل و همبر
چون نبى با على به روز غدير
خير زاد تو است در طلبش
خيره خيره چرا کنى تاخير؟
خوى نيک است و خير مايه دين
کس نکرده است جز به مايه خمير
مر بقا را در اين سراى مجوى
که بقا نيست زير چرخ اثير
پند گير، اى پسر، زمن کاين يافت
از پدر شبرو گزيده شبير
در شکم سنگ خاره به زان دل
که درو نيست پند را تاثير



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید