شماره ٩٣

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
نبينى بر درخت اين جهان بار
مگر هشيار مرد، اى مرد هشيار
درخت اين جهان را سوى دانا
خردمند است بار و بى خرد خار
نهان اندر بدان نيکان چنانند
که خرما در ميان خار بسيار
مرا گوئى «اگر دانا و حرى
به يمگان چون نشينى خوار و بى يار؟»
به زنهار خدايم من به يمگان
نکو بنگر، گرفتارم مپندار
نگويد کس که سيم و گوهر و لعل
به سنگ اندر گرفتارند يا خوار
اگر خوار است و بى مقدار يمگان
مرا اينجا بسى عز است و مقدار
اگرچه مار خوار و ناستوده است
عزيز است و ستوده مهره مار
نشد بى قدر و قيمت سوى مردم
ز بى قدرى صدف لولى شهوار
گل خوشبوى پاکيزه است اگر چند
نرويد جز که در سرگين و شد يار
توى بار درخت اين جهان، نيز
درختى راستى بارت ز گفتار
تو خواهى بار شيرين باش بى خار
به فعل اکنون و، خواهى خار بى بار
اگر بار خرد داري، وگر نى
سپيدارى سپيدارى سپيدار
نماند جز درختى را خردمند
که بارش گوهر است و برگ دينار
به از دينار و گوهر علم و حکمت
کرا دل روشن است و چشم بيدار
درختت گر ز حکمت بار دارد
به گفتار آى و بار خويش مى بار
اگر شيرين و پر مغز است بارت
تو را خوب است چون گفتار کردار
وگر گفتار بى کردار دارى
چو زر اندود دينارى به ديدار
به پيکان سخن بر پيش دانا
زبانت تير بس، لبهات سوفار
سخن را جاى بايد جست، ازيرا
به ميدان در، رود خوش اسپ رهوار
سخن پيش سخن دان گو، ازيرا
سرت بايد نخست، آنگاه دستار
جز اندر حرب گاه سخت، پيدا
نيايد هرگز از فرار کرار
سخن بشناس و آنگه گو ازيرا
که بى نقطه نگردد خط پرگار
سخن را تا ندارى پاک از زنگ
ز دلها کى زدايد زنگ و زنگار
چرا خامش نباشى چون نداني؟
برهنه چون کنى عورت به بازار؟
چه تازى خر به پيش تازى اسپان؟
گرفتارى به جهل اندر گرفتار
چه بودت گر نه ديوت راه گم کرد
که با موزه درون رفتى به گلزار؟
پزشکى چون کنى کس را؟ که هرگز
نيابد راحت از بيمار، بيمار
مرنجان جان ما را گر توانى
بدين گفتار ناهموار، هموار
ز جهل خويش چون عارت نيايد؟
چرا دارى همى زاموختن عار؟
اگر نارى سر اندر زير طاعت
به محشر جانت بيرون نارى از نار
برنجان تن به طاعت ها که فردا
به رنج تن شود جانت بى آزار
مخور زنهار بر کس گر نخواهى
که خواهى و نيابى هيچ زنهار
سبک بارى کنى دعوى و آنگاه
گناهان کرده بر پشتت به انبار
چو کفتارى که بندندش بعمدا
همى گويد که «اينجاست نيست کفتار»
گر آسانى همى بايدت فردا
مگير از بهر دنيا کار دشوار
که دنيا را نه تيمار است و نه مهر
ز بهر تن مباش از وى به تيمار
نهنگى بد خوى است اين زو حذر کن
که بس پر خشم و بى رحم است و ناهار
جهان را نو به نو چند آزمائي؟
همان است او که ديده ستيش صد بار
به دين زن دست تا ايمن شوى زو
که دين دوزد دهانش را به مسمار
چو تو سالار دين و علم گشتى
شود دنيا رهى پيش تو ناچار
به کار خويش خود نيکو نگه کن
اگر مى داد خواهي، داد پيش آر
مکن گر راستى ورزيد خواهى
چو هدهد سر به پيش شه نگون سار
حذر دار از عقاب آز ازيرا
که پر زهر آب دارد چنگ و منقار
اگر با سگ نخواهى جست پرخاش
طمع بگسل زخون و گوشت مردار
وگر نى رنج خويش از خويشتن بين
چو رويت ريش گشت و دستت افگار
زحجت پند بشنو کاگه است او
ز رسم چرخ دوار ستمگار
نکرد از جملگى اهل خراسان
کسى زو بيشتر با دهر پيکار
به دين رست آخر از چنگال دنيا
به تقدير خداى فرد و قهار
گر از دنيا برنجى راه او گير
که زين بهتر نه راه است و نه هنجار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید