شماره ٧٧

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
چون همى بوده ها بفرسايد
بودنى از چه مى پديد آيد؟
زانکه او بوده نيست و سرمدى است
کانچه بوده شود نمى پايد
وانچه نابوده نافزوده بود
نافزوده چگونه فرسايد؟
پس جهان تا ابد بفرسايد
گر نفرسايد ايچ نفزايد
گرهى را که دست يزدان بست
کى تواند کسى که بگشايد؟
ننگرى کاين چهار زن هموار
همى از هفت شوى چون زايد؟
هر کسى جز خداى در عالم
گر به جاى زنان بود شايد
وين کهن گشته گند پير گران
دل ما مى چگونه بربايد!
اى خردمند، پس گمان تو چيست
کاين دوان آسيا کى آسايد؟
آنگهى کانچه نيست بوده شود
يا چو اين بوده ها فرو سايد؟
دل به بيهوده اى مکن مشغول
که فلان ژاژ خاى مى خايد
در طعامى چرا کنى رغبت
که اگر زان خورى تو بگزايد؟
گر بماند جهان چه سود تو را؟
ور نماند تو را چه مى بايد؟
هر که رغبت کند در اين معنى
دل ببايد که پاک بزدايد
زانکه چون دست پاک باشد سخت
همى از انگبين نيالايد
گرد اين کار جز که دانا را
گشتن او خرد نفرمايد
وانکه با زشت روى ديبه و خز
گر چه خوب است خود بننمايد
هر که مر نفس را به آتش عقل
از وبال و بزه بپالايد
شايد آنگه کز اين جوال به کيل
اندک اندک برو بپيمايد
و گرش نيست مايه، بر خيره
آسمان را به گل نيندايد
نرسد برچنين معانى آنک
حب دنيا رخانش بمخايد
اى گراينده سوى اين تلبيس
شعر من سوى تو چه کار آيد؟
تو که بر خويشتن نبخشائى
جز تو بر تو چگونه بخشايد؟
گر دل تو چنانکه من خواهم
مر چنين کار را بيارايد
تبر پند من به جهد و به رفق
شاخ جهل تو را بپيرايد
منگر سوى آن کسى که زبانش
جز خرافات و فريه نداريد
بخلد پند چشم جهل چنانک
روى بدبخت ديبه بشخايد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید