شماره ٦٧

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
جان و خرد رونده بر اين چرخ اخضرند
يا هردوان نهفته در اين گوى اغبرند؟
عالم چرا که نيست سخن گوى و جانور
گرجان و عقل هر دو بر اين عالم اندرند؟
ور در جهان نيند على حال غايبند
ور غايبند بر تن ما چونکه حاضرند؟
گرچه نه غايبند به اشخاص غايبند
ورچه نه ايدرند به افعال ايدرند
وانگه کز اين مزاج مهيا جدا شوند
چيزند يا نه چيز عرض وار بگذرند
گرچيز نيستند برون از مزاج تن
امروز نيز لاشى و مجهول و ابترند
ور لاشى اند فعل نيايد ز چيز نه
وين هر دو در تن تو به افعال ظاهرند
آنکو جدا کند به خرد جوهر از عرض
داند که اين دو چيز لطيفند و جوهرند
زيرا بدين دوجسم طبيعى تمام شد
کز باد و آب و خاک و ز افلاک برترند
اهل تميز و عقل از اين دام گاه صعب
غافل نه اند اگرچه بدين دامگه درند
گيتى چو چشم و صورت ايشان درو بصر
عالم درخت برور و ايشان برو برند
درهاى رحمتند حکيمان روزگار
وينها که چون خرند همه از پس درند
اينها که چون ستور نگونند نيست شان
زور و توان آنکه بر اين چرخ بنگرند
اين آفروشه اى است دو زاغ است خوالگرش
هر دو قرين يکدگر و نيک درخورند
وين خيمه کبود نبينند وين دو مرغ
کايشان درو يک از پس ديگر همى پرند
دانند عاقلان جهان کاين کبوتران
آب و خورش همى همه از عمر ما خورند
چندين هزار خلق که خوردند اين دو مرغ
پس چونکه هر دو گرسنگانند و لاغرند؟
تا کى گه آن سياه کبوتر گه آن سپيد
چون بگذرند پر به ما بر بگسترند؟
تا چند بنگرند و بگردند گرد ما
اين شهره شمع ها که بر اين سبز منظرند؟
اين هفتگانه شمع بر اين منظر، اى پسر،
از کردگار ما به سوى ما پيامبرند
گويندمان به صورت خويش اين همه همى
کايشان همه خداى جهان را مسخرند
زيرا که ظاهر است مرا کاين ستارگان
نز ذات خويش زرد و سپيد و معصفرند
گويد همى قياس که درهاى روزى اند
اينها و دست هاى جهان دار اکبرند
تا خاک را خداى بدين دست هاى خويش
ايدون کند که خلق درو رغبت آورند
سحرى است اين حلال که ايشان همى کنند
زيرا به خاک مرده همى زنده پرورند
روزى و عمر خلق به تقدير ايزدى
اين دست ها همى بنبيسند و بسترند
تقديرگر شدند چو تقدير يافتند
زين سو مقدرند و از آن سو مقدرند
چون نيست حالهاشان يکسان و يکنهاد
بل گه به سوى مغرب و گاهى به خاورند
لازم شده است کون بر ايشان و هم فساد
گرچه به بودش اندر آغاز دفترند
آنها که نشنوند همى زين پيمبران
نزديک اهل حکمت و توحيد کافرند
بر خواب و خورد فتنه شده ستند خرس وار
تا چند گه چو خر بخورند و فرومرند
مرصبح را ز بهر صبوحى طلب کنند
زيرا نديم رود و مى لعل و ساغرند
اينها نيند سوى خرد بهتر از ستور
هرچند بر ستور خداوند و مهترند
زينها به جمله دست بکش همچو من ازانک
بر صورت من و تو و بر سيرت خرند
گر سر ز مرد معدن عقل است و آن مغز
اينها همه به سوى خردمند بى سرند
هنگام خير سست چو نال خزانيند
هنگام شر سخت چو سد سکندرند
اندر رکوع خم ندهد پاى و پشتشان
ليکن به پيش مير به کردار چنبرند
گر رسم و خوى ديو گرفتند لاجرم
همواره پيش ديو بدانديش چاکرند
ور گاو و خر شدند، پلنگان روزگار
همواره شان به دين و به دنيا همى درند
ور گاو گشت امت اسلام لاجرم
گرگ و پلنگ وشير خداوند منبرند
گرگ و پلنگ گرسنه گاو و بره برند
وينها ضياع و ملک يتيمان همى برند
اينها که دست خويش چو نشپيل کرده اند
اندر ميان خلق مزکى و داورند
بى رشوه تلخ و بى مزه چون زهر و حنظلند
با رشوه چرب و شيرين چون مغز و شکرند
اى هوشيار مرد، چه گوئى که اين گروه
هرگز سزاى جنت و فردوس و کوثرند؟
از راه اين نفايه رمه ى کور و کر بتاب
زيرا که اين رمه همه هم کور و هم کرند
اين راه با ستور رها کن که عاقلان
اندر جهان دينى بر راه ديگرند
آن عاقلان که اهل خرد را به باغ دين
بار درخت احمد مختار و حيدرند
آن عاقلان که زير قدم روز عز و فخر
جز فرق مشترى و سر ماه نسپرند
آن عاقلان که مر سر دين را به علم خويش
بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند
آن عاقلان کز آفت ديوان به فضلشان
زين بى کناره و يله گوباره بگذرند
گيتى همه بيابان و ايشان رونده رود
مردم همه مغيلان و ايشان صنوبرند
آفات ديو را به فضايل عزايمند
و اعراض علم را به معانى جواهرند
بر موج بحر فتنه و طوفان رود جهل
باد خوش بزنده و کشتى و لنگرند
اى حجت زمين خراسان بسى نماند
تا اهل جهل روز و شب خويش بشمرند
همچون تو نيستند اگر چند اين خزان
زير درخت دين همه با تو برابرند
تو مغز و ميوه خوش و شيرين همى خورى
و ايشان سفال بى مزه و برگ مى خورند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید