شماره ٦٤

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
خردمند را مى چه گويد خرد؟
چه گويدش؟ گويد «حذر کن ز بد»
بدان وقت گويد هميش اين سخن
که ش از بد کنش جان و دل مى رمد
خرد بد نفرمايدت کرد ازانک
سرانجام بر بد کنش بد رسد
بر اين قولت اى خواجه اين بس گوا
که جو کار جز جو همى ندرود
نبينى که گر خار کارد کسى
نخست آن نهالش مرو را خلد؟
اگر بد کنى چون دد و دام تو
جدا نيستى پس تو از دام و دد
بدى دام آهرمن ناکس است
به دامش درون چون شوى باخرد؟
بدى مار گرزه است ازو دور باش
که بد بتر از مار گرزه گزد
اگر هيربد بد بود بد مکن
که گر بد کنى خود توى هيربد
چو لعنت کند بر بدان بد کنش
همى لعنت او برتن خود کند
چو هر دو تهى مى برآيند از آب
چه عيب آورد مر سبد را سبد؟
هنر پيشه آن است کز فعل نيک
سر خويش را تاج خود بر نهد
چو نيکى کند با تو بر خويشتن
همى خواند از تو ثناهاى خود
کرا پيشه نيکى نشاندن بود
هميشه روانش ستايش چند
به دو جهان بى آزار ماند هر آنک
ز نيکى به تن بر ستايش تند
ز نيکى به نيکى رسد مرد ازان
که هر کس که او گل کند گل خورد
خرد جز که نيکى نزايد هگرز
نه نيکى بجز شير مدحت مکد
خرد ز آتش طبع آتش تر است
که مر مردم خام را او پزد
برون آرد از دل بدى را خرد
چو از شير مر تيرگى را نمد
کرا ديو دنيا گرفته است اسير
مرو را کسى جز خرد کى خرد؟
خرد پر جان است اگر بشکنيش
بدو جانت از اين ژرف چون بر پرد؟
بدين پر پر تا نگيردت جهل
وگر نى بکوبدت زير لگد
خرد عاجزاست از تو زيرا که جهل
از اين سو وز آن سو تو را مى کشد
مکش خويشتن را بکش دست ازو
که او زين عمل بيش کشته است صد
خر بدگياهى که نگواردش
همى با خرى روز کمتر چرد
تو را آرزوها چنين چون همى
چو کوران به جر و به جوى افگند
بدين کورى اندر نترسى که جانت
به ناگاه ازين بند بيرون جهد؟
چو ماهى به شست اندرون جان تو
چنان مى ز بهر رهايش طپد
از اين بند و زندان به ناچار و چار
همان کش در آورد بيرون برد
به خوشه اندر از بهر بيرون شدن
چنان جمله شد ماش و ملک و نخود
تو را تنت خوشه است و پيرى خزان
خزان تو بر خوشه تنت زد
دگرگون شدى و دگرگون شود
چو بر خوشه باد خزان بر وزد
نگارنده آن نقش هاى بديع
از اين نقش نامه همى بسترد
گلى کان همى تازه شد روز روز
کنون هر زمانى فرو پژمرد
همان سرو کز بس گشى مى نويد
کنون باز چون نى ز سستى نود
نوان از نود شد کزو بر گذشت
ز درد گذشته نود مى نود
منو برگذشته نود بيش ازين
که اکنونت زير قدم بسپرد
به فردا مکن طمع و، دى شدي، بگير
مر امروز را کو همى بگذرد
پشيمانى از دى نداردت سود
چو حشمت مر امروز مى بنگرد
درخت پشيمانى از دينه روز
در امروز بايد که مان بردهد
گر امروز چون دى تغافل کنى
به فردات امروز تو دى شود
بر طاعت از شاخ عمرت بچن
که اکنونش گردون زبن بر کند
به بازى مده عمر باقى به باد
که مانده شود هر که خيره دود
نبايد که چون لهو فردا ز تو
نشانى بماند چو از يار بد
چميدن به نيکيت بايد، که مرد
ز نيکى چرد چون به نيکى چمد
نصيحت ز حجت شنو کو همى
تو را زان چشاند که خود مى چشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید