شماره ٦١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
چند گوئى که؟ چو ايام بهار آيد
گل بيارايد و بادام به بار آيد
روى بستان را چون چهره دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آيد
روى گلنار چو بزدايد قطر شب
بلبل از گل به سلام گلنار آيد
زاروار است کنون بلبل و تا يک چند
زاغ زار آيد، او زى گلزار آيد
گل سوار آيد بر مرکب و، ياقوتين
لاله در پيشش چون غاشيه دار آيد
باغ را از دى کافور نثار آمد
چون بهار آيد لولوش نثار آيد
گل تبار و آل دارد همه مه رويان
هر گهى کايد با آل و تبار آيد
بيد با باد به صلح آيد در بستان
لاله با نرگس در بوس و کنار آيد
باغ ماننده گردون شود ايدون که ش
زهره از چرخ سحرگه به نظار آيد
اين چنين بيهده اى نيز مگو با من
که مرا از سخن بيهده عار آيد
شست بار آمد نوروز مرا مهمان
جز همان نيست اگر ششصد بار آيد
هر که را شست ستمگر فلک آرايش
باغ آراسته او را به چه کار آيد؟
سوى من خواب و خيال است جمال او
گر به چشم توهمى نقش و نگار آيد
نعمت و شدت او از پس يکديگر
حنظلش با شکر، با گل خار آيد
روز رخشنده کزو شاد شود مردم
از پس انده و رنج شب تار آيد
تا نراند دى ديوانه ت خوى بد
نه بهار آيد و نه دشت به بار آيد
فلک گردان شيرى است رباينده
که همى هر شب زى ما به شکار آيد
هر که پيش آيدش از خلق بيوبارد
گر صغار آيد و يا نيز کبار آيد
نشود مانده و نه سير شود هرگز
گر شکاريش يکى يا دو هزار آيد
گر عزيز است جهان و خوش زى نادان
سوى من، باري، مى ناخوش و خوار آيد
هر کسى را ز جهان بهره او پيداست
گر چه هر چيزى زين طبع چهار آيد
مى بکار آيد هر چيز به جاى خويش
ترى از آب و شخودن ز شخار آيد
نرم و تر گردد و خوش خوار و گوارنده
خار بى طعم چو در کام حمار آيد
سازگارى کن با دهر جفاپيشه
که بدو نيک زمانه به قطار آيد
کر بدآمدت گهي، اکنون نيک آيد
کز يکى چوب همى منبر و دار آيد
گه نيازت به حصار آيد و بندو دز
گاه عيبت ز دزو بند و حصار آيد
گه سپاه آرد بر تو فلک داهى
گه تو را مشفق و يارى ده و يار آيد
نبود هرگز عيبى چو هنر، هرچند
هنر زيد سوى عمر و عوار آيد
مر مرا گوئى برخيز که بد دينى
صبر کن اکنون تا روز شمار آيد
گيسوى من به سوى من ندو ريحان است
گر به چشم تو همى تافته مار آيد
شاخ پربارم زى چشم بنى زهرا
پيش چشم تو همى بيد و چنار آيد
ور همى گوئى من نيز مسلمانم
مر تو را با من در دين چه فخار آيد؟
من تولا به على دارم کز تيغش
بر منافق شب و بر شيعه نهار آيد
فضل بر دود ندانى که بسى دارد
نور اگر چند همى هردو ز نار آيد؟
چون برادر نبود هرگز همسايه
گرچه با مرد به کهسار و به غار آيد
سنگ چون زر نباشد به بها هرچند
سنگ با زر همى زير عيار آيد
دين سرائى است برآورده پيغمبر
تا همه خلق بدو در به قرار آيد
به سرا اندر دانى که خداوندش
نه چنان آيد چون غله گزار آيد
على و عترت اوى است مر آن را در
خنک آن کس که در اين ساخته دار آيد
خنک آن را که به علم و به عمل هر شب
به سرا اندر با فرش و ازار آيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید