شماره ٣٥

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
هر که گويد که چرخ بى کار است
پيش جانش ز جهل ديوار است
کس نديد، اى پسر، نه نيز شنيد
هيچ گردنده اى که بى کار است
چون نکو ننگرى که چرخ به روز
چون چو نيل است و شب چو گلزار است؟
بود و باشد چه چيز و هست چه چيز؟
زين اگر بررسى سزاوار است
اصل بسيار اگر يکى است به عقل
پس چرا خود يکى نه بسيار است؟
وان کزو روشنى پديد آيد
روشن و گرد گرد و نوار است
چونکه برهان همى نگويد راست
علم برهان چو خط پرگار است
جنبش ما چرا که مختلف است؟
جنبش چرخ چونکه هموار است؟
اصل جنبش چرا نگوئى چيست؟
چون نجوئى که اين چه کاچار است؟
خاک خوار است رستني، زان است
کايستاده چنين نگونسار است
جانور نيست به آن نگونسارى
لاجرم زنده و گياخوار است
وين که سر سوى آسمان دارد
باز بر هر سه مير و سالار است
مر تو را بر چهارمين درجه
که نشانده است و اين چه بازار است؟
زير دستانت چونکه بى خرد اند؟
چون تو را عقل و هوش و گفتار است؟
با همه آلتى که حيوان راست
مر تو را با سخن خرد يار است
مر تو را نزد آن که ت اينها داد
نه همانا که هيچ کردار است؟
کار کردى و خورد، چون خر خويش
پس تو را هوش و عقل چه بکار است؟
اى پسر، ننگرى که عقل و سخن
چون بر اين خلق سر به سر بار است؟
عقل بار است بر کسى که به عقل
گربزو جلد و دزد و طرار است
رش و سنگ کم و ترازوى کژ
همه تدبير مرد غدار است
عقل در دست اين نفايه گروه
چون نکو بنگرى گرفتار است
گاو خاموش نزد مرد خرد
به از آن ژاژخاى صد بار است
گرگ درنده گرچه کشتنى است
بهتر از مردم ستمگار است
از بد گرگ رستن آسان است
وز ستمگاره سخت دشوار است
گرگ مال و ضياع تو نخورد
گرگ صعب تو مير و بندار است
نزد هر کس به قدر و قيمت اوى
مر خرد را محل و مقدار است
هم بر آن سان که بار بر دو درخت
بر يکى ميوه بر يکى خار است
همچنان کز نم هوا به بهار
شوره گلزار و باغ گلزار است
دزد اگر عقل را به دزدى برد
لاجرم چون عقاب بر دار است
تو به پيش خرد ازان خوارى
که خرد پيشت، اى پسر، خوار است
مر خرد را به علم يارى ده
که خرد علم را خريدار است
نيک و بد زان برو پديد آيد
که خرد چون سپيد طومار است
از بدان بد شود ز نيکان نيک
داند اين مايه هر که هشيار است
عقل نيکى پذير اگر در تو
بد شود بر تو زين سخن عار است
مخورانش مگر که علم و هنر
هم از اکنون که زار و نا هار است
اندرو پود علم و نيکى باف
کو مرين هر دو پود را تار است
طاعت و علم راه جنت اوست
جهل و عصيانت رهبر نار است
خوى نيکو و داد را بلفنج
کين دو سيرت ز خوى احرار است
خوى نيکو و داد در امت
اثر مصطفاى مختار است
بر ره راستان و نيکان رو
که جهان پر خسان و اشرار است
داد کن کز ستم به رنج رسى
در جهان اين سخن پديدار است
جز ز بيداد طبع بر طبعى
نيست تيمار هر که بيمار است
هر که نازاردت ميازارش
که بهين بهان کم آزار است
بد کنش بد بجاى خويش کند
هم برو فعل زشت او مار است
کار فردا به عدل خواهد بود
گرچه امروز کار باوار است
صاحب الغار خويش دين را دان
که تنت غار و جانت در غار است
بفگن از جان و تن به طاعت و علم
بار عصيان که بر تو انبار است
خيره خروار زير بار مخسپ
چون گنه بر تنت به خروار است
چند غره شوى به فرداها
گر نه با خويشتنت پيکار است؟
زود دى گشته گير فردا را
که نه برگشت چرخ مسمار است
خويشتن را به طاعت اندر ياب
اگر از خويشتنت تيمار است
پند بپذير و بفگن از تن بار
گر سوى جانت پند را بار است
به دل پاک برنويس اين شعر
که به پاکى چو در شهوار است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید