شماره ٢٧

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
باز جهان تيز پر و خلق شکار است
باز جهان را جز از شکار چه کار است؟
نيست جهان خوار سوى ما، ز چه معنى
خوردن ما سوى باز او خوش و خوار است؟
قافله هرگز نخورد و راه نزد باز
باز جهان ره زن است و قافله خوار است
صحبت دنيا مرا نشايد ازيراک
صحبت او اصل ننگ و مايه عار است
صحبت دنيا به سوى عاقل و هشيار
صحبت ديوار پر ز نقش و نگار است
کار جهان همچو کار بى هش مستان
يکسره ناخوب و پر ز عيب و عوار است
لاجرم از خلق جز که مست و خسان را
بر در اين مست بر، نه جاه و نه بار است
سوى جهان بار مر تو راست ازيراک
معده ت پر خمر و مغز پر ز خمار است
جانت شش ماه پر ز مهر خزان است
شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است
تا به عصير و به سبزه شاد نباشي!
خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است
غره چرا گشته اى به مکر زمانه
گر نه دماغت پر از فساد و بخار است
دسته گل گر تو را دهد تو چنان دانک
دسته گل نيست آن، که پشته خار است
ميوه او را نه هيچ بوى و نه رنگ است
جامه او را نه هيچ پود و نه تار است
روى اميدت به زير گرد نميدى است
گرت گمان است کاين سراى قرار است
روى نيارم سوى جهان که بيارم
کاين به سوى من بتر ز گرسنه مار است
هر که بدانست خوى او ز حکيمان
همره اين مار صعب رفت نيار است
رهبرى از وى مدار چشم که ديو است
ميوه خوش زو طمع مکن که چنار است
بهره تو زين زمانه روز گذارى است
بس کن ازو اين قدر که با تو شمار است
جان عزيز تو بر تو وام خداى است
وام خداى است بر تو، کار تو زار است
جز به همان جان گزارده نشود وام
گرت چه بسيار مال و دست گزار است
اين رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چو دنبه است و آنکه خشک و نزار است
مانده به چنگال گرگ مرگ شکارى
گر چه تو را شير مرغزار شکار است
گر تو از اين گرگ دردمند و فگارى
جز تو بسى نيز دردمند و فگار است
اى شده غره به مال و ملک و جوانى
هيچ بدينها تو را نه جاى فخار است
فخر به خوبى و زر و سيم زنان راست
فخر من و تو به علم و راى و وقار است
چونکه به من ننگرى ز کبر و سياست؟
من چه کنم گر تو را ضياع و عقار است؟
من شرف و فخر آل خويش و تبارم
گر دگرى را شرف به آل و تبار است
آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست
آن که نه سوار است کو بر اسپ سوار است
شهره درختى است شعر من که خرد را
نکته و معنى برو شکوفه و بار است
علم عروض از قياس بسته حصارى است
نفس سخن گوى من کليد حصار است
مرکب شعر و هيون علم و ادب را
طبع سخن سنج من عنان و مهار است
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و يار است
خيل سخن را رهى و بنده من کرد
آنکه ز يزدان به علم و عدل مشار است
مشترى اندر نمازگاه مر او را
پيش رو و، جبرئيل غاشيه دار است
طلعت «مستنصر از خداى » جهان را
ماه منير است و، اين جهان شب تار است
روح قدس را ز فخر روزى صد راه
گرد درو مجلسش مجال و مدار است
قيصر رومى به قصر مشرف او در
روز مظالم ز بندگان صغار است
خلق شمارند و او هزار ازيراک
هر چه شمار است جمله زير هزار است
رايت او روز جنگ شهره درختى است
کش ظفر و فتح برگ ها و ثمار است
مرکب او را چو روى سوى عدو کرد
نصرت و فتح از خداى عرش نثار است
خون عدو را چو خويش بدو داد
ديگ در قصر او بزرگ طغار است
پيش عدوخوار ذوالفقار خداوند
شخص عدو روز گير و دار خيار است
تا ننهد سر به خط طاعت او بر
ناصبى شوم را سر از در دار است
ناصبى شوم را به مغز سر اندر
حکمت حجت بخار و دود شخار است
نيست سر پر فساد ناصبى شوم
از در اين شعر، بل سزاى فسار است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید