شماره ١٥

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى پير، نگه کن که چرخ برنا
پيمود بسى روزگار برما
پيمانه اين چرخ را سه نام است
معروف به امروز و دى و فردا
فردات نيامد، و دى کجا شد؟
زين هر سه جز امروز نيست پيدا
درياست يکى روزگار کان را
بالا نشناسد کسى ز پهنا
انجام زمان تو، اى برادر،
آغاز زمان تو نيست و مبدا
امروز يکى نيست صد هزار است
بيهوده چه گوئى سخن به صفرا؟
امروز دو تن گر نه هم دو بودى
من پير چرا بودمى تو برنا؟
ما مانده شده ستيم و گشته سوده
ناسوده و نامانده چرخ گردا
برسايش ما را ز جنبش آمد،
اى پور، در اين زير ژرف دريا
جنبنده فلک نيز هم بسايد
هر چند که کمترش بود اجزا
از سايش سرمه بسود هاون
گرچه تو نديديش ديد دانا
ساينده چيزى همان بسايد
زين سان که به جنبش بسود ما را
يکتاست تو را جان و جسمت اجزا
هرگز نشود سوده چيز تنها
يکتا و نهان جان توست و، ايزد
يکتا و نهان است سوى غوغا
يکتاست تو را جان ازان نهان است
يکتا نشود هرگز آشکارا
با عامه که جان را خداى گويد
اى پير، چه روى است جز مدارا؟
پيدا ز ره فعل گشت جانت
افعال نيايد ز جان تنها
تنها نه اى امروز چون نکوشى
کز علم و عمل برشوى به جوزا؟
آنگه که مجرد شوى نيايد
از تو نه تولا و نه تبرا
بنگر که بهين کار چيست آن کن
تا شهره بباشى به دين و دنيا
که کرد بهين کار جز بهين کس؟
حلاج نبافد هگرز ديبا
بى کار نه جان است جان، ازيرا
بى بوى نه مشک است مشک سارا
تخم همه نيک و بد است جانت
اين را به جهان در بسى است همتا
کردار بد از جان تو چنان است
چون خار که رويد ز تخم خرما
تو خار توانى که بر نياري،
اى شهره و دانا درخت گويا
گفتار تو بار است و کاربرگ است
که شنود چنين بار و برگ زيبا
گر تخم تو آب خرد بيابد
شاخ تو برآرد سر از ثريا
برات خبر آرد از آب حيوان
برگت خبر آرد ز روى حورا
در زير برو برگ تو گريزد
گمراه ز سرماى جهل و گرما
چون خار تو خرما شد، اى برادر
يکرويه رفيقان شوندت اعدا
چون آب جدا شد ز خاک تيره
بر گنبد خضرا شود ز غبرا
تاک رز از انگور شد گرامى
وز بى هنرى ماند بيد رسوا
با آهو و نخچير کوه مردم
از بى هنريشان کند معادا
بر مرکب شاهان نامور يوز
از بس هنر آمد به کوه و صحرا
پيغمبر مير است بور او را
بر مرکب مير است طور سينا
اندر مثل من نکو نگه کن
گر چشم جهان بينت هست بينا
گرچه تو ز پيغمبرى و چون تو
با عقل سخن بى هشى و شيدا
از طاعت مير است يوز وحشى
ايدون به سوى خاص و عام والا
مير تو خداى است طاعتش دار
تا سرت برآيد به چرخ خضرا
از طاعت بر شد به قاب قوسين
پيغمبر ما از زمين بطحا
آنجاش نخواندند تا به دانش
آن شهره مکان را نشد مهيا
بر پايه علمى برآى خوش خوش
بر خيره مکن برترى تمنا
آن را که ندانى چه طاعت آري؟
طاعت نبود بر گزاف و عمدا
نشناخته مر خلق را چه جوئى
آن را که ندارد وزير و همتا؟
گوئى که خداى است فرد و رحمان
مولاست همه خلق و اوست مولا
اين کيست که تو نامهاش گفتي،
گر ويژه نه اى تو مگر به اسما؟
جز نام ندانى ازو تو زيرا
که ت مغز پر است از بخار صهبا
بر صورتت از دست خط يزدان
فصلى است نوشته همه معما
آن خط بياموز تا برآئى
از چاه سقر زى بهشت ماوا
تا راه دبستان خط ندانى
خط را نشود پاک جانت جويا
برجستن علم و قران و طاعت
آنگاه شود دلت ناشکيبا
هرگز نرسد فهم تو در اين خط
هرچند درو بنگرى به سودا
امى نتواند خط ورا خواند
امروز بنمايش مفاجا
اينجاست به يمگان تو را دبستان
در بلخ مجويش نه در بخارا
گنجى است خداوند را به يمگان
صدبار فزونتر ز گنج دارا
بر گنج نشسته است گرد حجت
جان کرده منقا و دل مصفا
درجيست ضميرش نه بل که گنج است
بر گوهر گويا و زر بويا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید