شماره ١١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
پادشا بر کام هاى دل که باشد؟ پارسا
پارسا شو تا شوى بر هر مرادى پادشا
پارسا شو تا بباشى پادشا بر آرزو
کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا
پادشا گشت آرزو بر تو ز بى باکى تو
جان و دل بايدت داد اين پادشا را باژ و سا
آز ديو توست چندين چون رها جوئى ز ديو؟
تو رها کن ديو را تا زو بباشى خود رها
ديو را پيغمبران ديدند و راندندش ز پيش
ديو را نادان نبيند من نمودم مر تو را
خويشتن را چون فريبي؟ چون نپرهيزى ز بد؟
چو نهي، چون خود کنى عصيان، بهانه بر قضا؟
چونکه گر تو بد کنى زان ديو را باشد گناه
ور يکى نيکى کنى زان مر تورا بايد ثنا؟
چون نينديشى که مى بر خويشتن لعنت کني؟
از خرد بر خويشتن لعنت چرا دارى روا؟
جز به دست تو نگيرد ملک کس ديو، اى شگفت
جز به لفظ تو نگيرد نيز مر کس را جفا
دست و قولت دست و قول ديو باشد زين قياس
ور نباشى تو نباشد ديو چيزى سوى ما
چند گردى گرد اين و آن به طمع جاه و مال
کز طمع هرگز نيايد جز همه درد و بلا
گرچه موش از آسيا بسيار يابد فايده
بى گمان روزى فرو کوبد سر موش آسيا
اى چراى گور، گرد دشت روز و شب چرا
ننگرى کاين روز و شب جويد همى از تو چرا؟
چون چرا جوئى از انک از تو چرا جويد همي؟
اين چرا جستن ز يکديگر چرا بايد، چرا؟
مر ستوران را غذا اندر گيا بينم همى
باز بى دانش گيا را خاک و آب آمد غذا
چون بقاى هر دو را علت نيامد جز غذا
نيست باقى بر حقيقت نه ستور و نه گيا
خاک و آب مرده آمد کيمياى زندگى
مردگان چونند يارب زندگى را کيميا!؟
چند پوشاند زگاه صبح تا هنگام شام
خاک را خورشيد صورت گشتن اين رنگين ردا؟
اين رداى خاک و آب آمد سوى مرد خرد
گرچه نور آمد به سوى عام نامش يا ضيا
اى برادر، جز به زير اين ردا اندر نشد
اين همه بوى و مزه ى بسيار با خاک آشنا
کشت زار ايزد است اين خلق و داس اوست مرگ
داس اين کشت، اى برادر، همچنين باشد سزا
اوت کشت و اوت خواهد هم درودن بى گمان
هر که کارد بدرود، پس چون کنى چندين مرا؟
کردمت پيدا که بس خوب است تا قول آن حکيم
کاين جهان را کرد ماننده به کرد گندنا
مست گشتي، زان خطا دانى صوابى را همى
وين نباشد جز خطا، وز مست نايد جز خطا
بر مراد خويشتن گوئى همى در دين سخن
خويشتن را سغبه گشتى تکيه کردى بر هوا
دين دبستان است و امت کودکان نزد رسول
در دبستان است امت ز ابتدا تا انتها
گر سرودى بر مراد خود بگويد کودکى
جز که خوارى چيز نايد ز اوستاد و جز قفا
حجتى بپذير و برهانى ز من زيرا که نيست
آن دبيرستان کلى را جز اين جزوى گوا
مادر فرقان چو دانى تو که هفت آيت چراست؟
يا شهادت را چرا بنياد کرده ستند لا؟
بر قياس خويش دانى هيچ کايزد در کتاب
از چه معنى چون دو زن کرده است مردى را بها؟
ور زنى کردن چو کشتن نيست از روى قياس
هر دو را کشتن چو يکديگر چرا آمد جزا؟
وز قياس تو رسول مصطفائى نيز تو
زانکه مردم بود همچون تو رسول مصطفا
وز قياس تو چو با پرند پرنده همه
پر دارد نيز ماهي، چون نپرد در هوا؟
وز قياست بوريا، گر همچو ديبا بافته است،
قيمتى باشد به علم تو چو ديبا بوريا!
بيش ازين، اى فتنه گشته بر قياس و راى خويش،
کردمى ظاهر ز عيبت گر مرا کردى کرا
نيستى آگه چه گويم مر تو را من؟ جز همانک
عامه گويد «نيستى آگه ز نرخ لوبيا»
کهرباى دين شده ستي، دانه را رد کرده اى
کاه بربائى همى از دين به سان کهربا
مبتلاى درد عصبانى به طاعت باز گرد
درد عصيان را جز از طاعت نيابد کس دوا
گر تو را بايد که مجروح جفا بهتر شود
مرهمى بايد نهادن بر سرش نرم از وفا
راست گوى و راه جوى و از هوا پرهيز کن
کز هوا چيزى نژاد و هم نزايد جز عنا
گر برانديشى بريده ستى رهى دور و دراز
چون نينديشى که اين رفتن بر اين سان تا کجا؟
بى عصا رفتن نيابد چون همى بينى که سگ
مر غريبان را همى جامه به درد بى عصا
پاره کرده ستند جامه ى دين بر تو بر، لاجرم
آن سگان مست گشته روز حرب کربلا
آن سگان کز خون فرزندانش مى جويند جاه
روز محشر سوى آن ميمون و بى همتا نيا
آن سگان که ت جان نگردد بى عوار از عيبشان
تا نشوئى تن به آب دوستى ى اهل عبا
چون به حب آل زهرا روى شستى روز حشر
نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا
اى شده مدهوش و بيهش، پند حجت گوش دار
کز عطاى پند برتر نيست در دنيا عطا
بر طريق راست رو، چون نال گردنده مباش
گاه با باد شمال و گاه با باد صبا
جز به خشنودى و خشم ايزد و پيغمبرش
من ندارم از کسى در دل نه خوف و نه رجا
خوب ديبائى طرازيدم حکيمان را کزو
تا قيامت مر سعادت را نبيند کس جزا
گر به خواب اندر کسائى ديدى اين ديباى من
سوده کردى شرم و خجلت مر کسائى را کسا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید