شماره ٨

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
نيکوى تو چيست و خوش چه، اى برنا؟
ديباست تو را نکو و خوش حلوا
بنگر که مر اين دو را چه مى داند
آن است نکو و خوش سوى دانا
حلوا نخورد چو جو بيابد خر
ديبا نبود به گاو بر زيبا
جز مردم با خرد نمى يابد
هنگام خورو بطر خوشى زينها
حلوا به خرد همى دهد لذت
قيمت به خرد همى گرد ديبا
جان را به خرد نکو چو ديبا کن
تا مرد خرد نگويدت «رعنا»
شرم است نکو بحق و، خوش دانش
هر دو خوش و خوب و در خور و همتا
ديباى دل است شرم زى عاقل
حلواى دل است علم زى والا
حورا توى ار نکو و با شرمى
گر شرمگن و نکو بود حورا
گر شرم نيايدت ز نادانى
بى شرم تر از تو کيست در دنيا
کورى تو کنون به وقت نادانى
آموختنت کند بحق بينا
تو عورت جهل را نمى بينى
آنگاه شود به چشم تو پيدا
اين عورت بود آنکه پيدا شد
در طاعت ديو از آدم و حوا
اى آدمى ار تو علم ناموزى
چون مادر و چون پدر شوى رسوا
چون پست بودت قامت دانش
چون سرو چه سود مر تو را بالا؟
دانا ز تو چون چرا و چون پرسد
بالات سخن نگويد، اى برنا
شايد که ز بيم شرم و رسوائى
در جستن علم دل کنى يکتا
ناموخت خداى ما مر آدم را
چون عور برهنه گشت جز کاسما
بنگر که چه بود نيک آن اسما
منگر به دروغ عامه و غوغا
تا نام کسى نخست ناموزى
در مجمع خلق چون کنيش آوا
از نام به نامدار ره يابد
چون عاقل و تيزهش بود جويا
خرسند مشو به نام بى معنى
نامى تهى است زى خرد عنقا
اين عالم مرده سوى من نام است
آن عالم زنده ذات او والا
سوى همه خير راه بنمايد
اين نام رونده بر زبان ما
دو نام دگر نهاد روم و هند
اين را که تو خوانيش همى خرما
بوى است نه عين و نون و با و را
نام معروف عنبر سارا
چندين عجبى ز چه پديد آمد
از خاک به زير گنبد خضرا؟
اين رستنى است و ناروان هرسو
وان بى سخن است و اين سيم گويا
اين زشت سپيد و آن سيه نيکو
آن گنده و تلخ وين خوش و بويا
از چشمه چشم و از يکى صانع
ياقوت چراست آن و اين مينا؟
اين جزو کهاست چونش بشناسى
بر کل دليل گرددت اجزا
از علت بودش جهان بررس
بفگن به زبان دهريان سودا
انگار که روز آخر است امروز
زيرا که هنوز نامده است فردا
چون آخر عمر اين جهان آمد
امروز، ببايدش يکى مبدا
کشتى خرد است دست در وى زن
تا غرقه نگردى اندر اين دريا
گر با خردى چرا نپرهيزى
اى خواجه از اين خورنده اژدرها؟
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد برد ترسا
پرهيز به طاعت و به دانش کن
بر خيره مده به جاهلان لالا
تا بسته نگيردت يکى جاهل
هر روز به سان گاوک دوشا
از طاعت و علم نردبانى کن
وانگه برشو به کوکب جوزا
زين چرخ برون، خرد همى گويد،
صحراست يکى و بى کران صحرا
زانجا همى آيد اندر اين گنبد
از بهر من و تو اين همه نعما
هرگز نشده است خلق از اين زندان
جز کز ره نردبان علم آنجا
چون جانت به علم شد بر آن معدن
سرما ز تو دور ماند و هم گرما
بپرست خداى را و تو بشناس
از با صفت و ز بى صفت تنها
وان را که فلک به امر او گردد
ايزدش مگوى خيره، اى شيدا
کان بنده ايزد است و فرمان بر
مولاى خداى را مدان مولا
وز راز خداى اگر نه اى آگه
بر حجت دين چرا کنى صفرا؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید