شماره ١٢٣

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
زنده نبود آن دلى کز عشق جانان باز ماند
مرده دان چون دل ز عشق و جسم از جان باز ماند
جاى نفس و طبع شد کز عشق خالى گشت دل
ملک ديوان شد ولايت کز سليمان باز ماند
جان چو کار عشق نکند بار تن خواهد کشيد
گاو آخر شد چو رخش از پور دستان باز ماند
اين عجب نبود که اندردست خصمان اوفتد
ملک سلطانى که از پيکار خصمان باز ماند
عاشقان را نفرتست از لقمه دنيا طلب
خوان سلطان را نشايد چون ز سگ نان باز ماند
آن جوانمردان که از همت نه از سيرى کنند
پشت برنانى کزين اشکم پرستان باز ماند
اسب دل چون در قفاى گوى همت راندند
چرخ چوگانى از ايشان چند ميدان باز ماند
آن زمان کز خويشتن رفتند و در سير آمدند
جبرئيل تيز پر در راه از ايشان باز ماند
عشق باقى کى گذارد با تو از تو ذره يى
گر تويى تو برفت و پاره يى زآن باز ماند
آن نمى بينى که از گرماى تابستان گداخت
همچو يخ در آب برفى کز زمستان باز ماند
اى پسر برخيز و با اين قوم بنشين زينهار
کين جهان پر دشمنست از دوست نتوان باز ماند
گر ز دنيا باز مانى ملک عقبى آن تست
شد عزيز مصر يوسف چون ز کنعان باز ماند
من نپندارم که تأثيرى کند در حال تو
خرقه يى با تو گر از آثار مردان باز ماند
ديگران ثعبان سحرآشام نتوانند کرد
آن عصايى را که از موسى عمران باز ماند
سيف فرغانى ز مردم منقطع شو بهر دوست
قدر يوسف آنگه افزون شد که زاخوان باز ماند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید