شماره ١١٧

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
درين جهان که بسى تن پرست را جان مرد
کسيست زنده که از درد عشق جانان مرد
بنزد زنده دلان در دو کون هشيار اوست
که از شراب غم عشق دوست سکران مرد
اگر چه عشق کشنده است، جان و دل مى دار
بعشق زنده، که بى عشق نيک نتوان مرد
بشمع عشق ازل زندگى نبود آن را
که وقت صبح اجل شد چراغ ايمان مرد
بتيغ عشق چو کشته نشد يقين مى دان
که نفس کافرت اى خواجه نامسلمان مرد
اگرچه شيطان تا حشر زنده خواهد بود
چو نفس سرکش تو کشته گشت شيطان مرد
چو دل بمرد تن از قيد خدمت آزادست
برست ديو ز پيکار چون سليمان مرد
چو نفس مرد دلت را جهان جان ملکست
باردشير رسد مملکت چو ساسان مرد
طمع ز خلق ببر وز خدا طلب روزى
که سايل درش آسان بزيست و آسان مرد
گدا که خوار بود بهر لقمه بر در خلق
همين که نزد توانگر عزيز شد نان مرد
بعشق زنده همى دار جان که طبع فضول
براى نفس ولايت گرفت چون جان مرد
معاويه ز براى يزيد همچون سگ
گرفت تخت خلافت چو شير يزدان مرد
هزار همچو تو مردند پيش تو و از آن
فراغتست ترا کين برفت يا آن مرد
ز خوف آب نخوردندى ار بهايم را
خبر شدى که يکى در ميان ايشان مرد
بماند عمرى بيچاره سيف فرغانى
نکرد طاعت ليک از گنه پشيمان مرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید