شماره ٧٠

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
اى جان تو مسافر مهمان سراى خاک
رخت اندرو منه که نه يى تو سزاى خاک
آنجا چو نام تست سليمان ملک خلد
اينجا چو مور خانه مکن در سراى خاک
اى از براى بردن گنجينهاى مور
چون موش نقب کرده درين تودهاى خاک
زير رحاى چرخ که دورش بآب نيست
جز مردم آرد مى نکند آسياى خاک
اى از براى گوى هوا نفس خويش را
ميدان فراخ کرده درين تنگناى خاک
فرش سرايت اطلس چرخست چون سزد
اينجا سرير قدر تو بر بورياى خاک
اى داده بهر دنيى دون عمر خود بباد
گوهر چو آب صرف مکن در بهاى خاک
در جان تو چو آتش حرصست شعله ور
تن پرورى بنان و بآب از براى خاک
در دور ما از آتش بيداد ظالمان
چون دوذ و سيل تيره شد آب و هواى خاک
بلقيس وار عدل سليمان طلب مکن
کز ظلم هست سيل عرم در سباى خاک
آتش خورم بسان شترمرغ کآب و نان
مسموم حادثات شد اندر وعاى خاک
اى کوردل تو ديده ندارى از آن ترا
خوبست در نظر بد نيکو نماى خاک
داورى درد خود مطلب از کسى که نيست
يک تن درست در همه دارالدواى خاک
زين بادخانه آب دمادم مخور از آنک
از خون لبالبست درين دوراناى خاک
در شيب حسرتند ز بالاى قصر خود
اين سروران پست شده زير پاى خاک
بس خوب را که از پى معنى زشت او
صورت بدل کنند بزير غطاى خاک
اى مرده دل ز آتش حرصى که در تو هست
در موضعى که گور تو سازند واى خاک
گر عقل هست در سر تو پاى بازگير
زين چاه سر گرفته نادلگشاى خاک
بيگانه شد ز شادى و با اند هست خويش
اى کاش آدمى نشدى آشناى خاک
از خرمن زمانه بکاهى نمى رسى
با خر بجز گياه نباشد عطاى خاک
دايم تو از محبت دنيا و حرص مال
نعمت شمرده محنت دارالبلاى خاک
بستان عدن پرگل و ريحان براى تست
تو چون بهيمه عاشق آب و گياى خاک
ساکن مباش بر سر نطع زمين چو کوه
کز فتنه زلزله است کنون در فناى خاک
جانت بسى شکنجه غم خورد و کم نشد
انس دلت ز خانه وحشت فزاى خاک
در صحن اين خرابه غبارى نصيب تست
ورچه چو باد سير کنى در فضاى خاک
خلقى درين ميانه چو خاشاک سوختند
کآتش گرفت خاصه درين دور جاى خاک
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
در تخم پرورى نکند اقتضاى خاک
خود شير شاديى نرساند بکام تو
اين سالخورده مادر اندوه زاى خاک
عبرت بسى نمود اگر جانت روشنست
آيينه مکدر عبرت نماى خاک
گويى زمان رسيد که از هيضه قى کند
کز حد بشد ز خوردن خلق امتلاى خاک
آتش مثال حله سبز فلک بپوش
برکن ز دوش صدره آب و قباى خاک
بى عشق مرد را علم همتست پست
بى باد ارتفاع نيابد لواى خاک
ره کى برد بسينه عاشق هواى غير
خود چون رسد بديده اختر فداى خاک
تا آدمى بود بود اين خاک را درنگ
کآمد حيات آدمى آب بقاى خاک
وآنکس که خاک از پى او بود شد فنا
فرزانه را سخن نبود در فناى خاک
حرصم چو ديد آب مرا گفت خاک خور
قومى که چون منيد هلموا صلاى خاک
گفتم براى پند تو نظمى چنين بديع
کردم ز بحر طبع خود آبى فداى خاک
اى قادرى که جمله عيال تواند خلق
از فوق عرش اعلى تا منتهاى خاک
از نيکويى چو دلبر خورشيد رو شوند
در سايه عنايت تو ذره هاى خاک
تو سيف را از آتش دوزخ نگاه دار
اى قدرتت بر آب نهاده بناى خاک
از بندگانت نعمت خود وامگير ازآنک
«ناورد محنتست درين تنگناى خاک »



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید