شماره ٦٣

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
چون در جهان ز عشق تو غوغا در اوفتاد
آتش برخت آدم و حوا در اوفتاد
وآن آتشى که رخت نخستين بدر بسوخت
زد شعله يى و در من شيدا در اوفتاد
ديوانه چون رهد چو خردمند جان نبرد
اکمه کجا رود چو مسيحا در اوفتاد
چون بارگير شاه دلش اسب همتست
جان باخت هرکه با رخ زيبا در اوفتاد
چشمت دلم ببرد و بجان نيز قصد کرد
لشکر شکست ترک و بيغما در اوفتاد
دل تنگ نيست گرچه بر او غم فراخ شد
بط تر نگشت اگر چه بدريا در او فتاد
شيرى و آتشى که بهم کم شوند جمع
در خود فکند مرد چو . . . با در اوفتاد(؟)
دست زوال پنجه دولت فرو شکست
فرعون را که با يد بيضا در اوفتاد
حسنت مرا مقيد زندان عشق کرد
يوسف چهى بکند و زليخا در اوفتاد
بالا گرفته بود دلم همچو آسمان
چون قامت تو ديد ز بالا در اوفتاد
من کار عشق از مگس آموختم که او
شيرين جان بداد و بحلوا در اوفتاد
من بنده گرد کوى تو اى دلبر و، مگس
گرد شکر، بگشت بسى تا در اوفتاد
ناديتهم و قلت هلموا لحبنا
در مقبلان فغان اتينا در اوفتاد
زآن دم که شمع صبح ازل شد فروخته
آتش بجمله زآن دم گيرا در اوفتاد
گفتى بعاشقان که الى الارض اهبطوا
هريک چو من ز غرفه منها در اوفتاد
موسى ز دست رفت و ز جاى قرار خود
چون کوه ديد نور تجلى در اوفتاد
بيضاى غره تو ز خود برد هرکرا
سوداى عشق تو بسويدا در اوفتاد
اين تاج لايق سر من باشد ار مرا
گردن بطوق من علينا در اوفتاد
شايد که جمله دست تمسک درو زنيم
در چنگ او چو عروه وثقى در اوفتاد
کامل شود چو مرد درآمد براه عشق
دريا شود چو آب بصحرا در اوفتاد
دل گرم شد ز عشق تو جان کرد اضطراب
چون تب رسيد لرزه باعضا در اوفتاد
آن کو بسعى از همه کس دست برده بود
در جست و جوى وصل تو از پا در اوفتاد
در خلق جست و جوى تو و گفت و گوى خلق
در ساکنان گنبد اعلا در اوفتاد
جانا سگان کوى حوالت مکن بمن
از من اگر بکوى تو غوغا در اوفتاد
زيرا شنوده اى که ز مجنون ناشکيب
آشوب در قبيله ليلى در اوفتاد
ناسوخته نماند در آفاق هيچ جاى
کين آتش غم تو بهرجا در اوفتاد
آتش بخرمن مه اين کشت زار سبز
گر خوشهاى اوست ثريا، در اوفتاد
تو صد هزار مرد بيک غمزه کشته اى
بيچاره جان نبرد که تنها در اوفتاد
عاقل(تران) ز بنده مجانين اين رهند
بر بى بصر مگير چو بينا در اوفتاد
جانى که بود مريم بکر حريم قدس
در مهد غم چو عيسى گويا در اوفتاد
اى خرسوار اسب طلب در پيش مران
چون اشترى رميد(و) ببيدا در اوفتاد
لايق نبود طعمه او را ولى نرست
بنجشک چون بچنگل عنقا در اوفتاد
ناقص بماند مرد چو کامل نشد بعشق
همچون جنين که از شکم مادر اوفتاد
بيچاره سيف در غمت اى پادشاه حسن
چون ناتوان بدست توانا در اوفتاد
هر سوى حمله برد ببوى ظفر بسى
مانند لشکرى که بهيجا در اوفتاد
اين قطره ييست از خم عطار آنکه گفت
«جانم ز سر کون بسودا در اوفتاد»



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید