شماره ٤٩

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
زهى بر جمال تو افشانده جان گل
ز روى تو بى رونق اندر جهان گل
ز وصف تو اندر چمن داستانى
فرو خواند بلبل برافشاند جان گل
چو بلبل بنام رخت خطبه خواند
اگر همچو سوسن بيابد زبان گل
ز روى تو رنگى رسيده است گل را
که اندر جهان روشناسست از آن گل
اگر همچو من از تو بويى بيايد
چو بلبل ز عشقت برآرد فغان گل
بباد هواى تو در روضه دل
درخت محبت کند هر زمان گل
گر از گلشن وصل تو عاشقى را
بدست سعادت فتد ناگهان گل
در اطوار وحدت بدو رو نمايد
برنگى دگر جاى ديگر همان گل
گرم گل فرستد ز فردوس رضوان
مرا خار تو خوشتر آيد از آن گل
همه کس گلى دارد اندر بهاران
چو تو با منى دارم اندر خزان گل
تو پايى بنه در چمن تا بگيرد
ز فرق سر شاخ تا فرقدان گل
گل لاله رخ روى بر خاک مالد
چو بر عارض تو کند ارغوان گل
تو درخنده آيى بصد لب چو غنچه
چو بر چهره من کند زعفران گل
درين ماه کندر زمين مى درفشد
بدان سان که استاره بر آسمان گل
بپشتى آن سخت گستاخ رو شد
که خنديد در روى آب روان گل
ازين غم که با بلبلان سبک دل
بميوه کند شاخ را سرگران گل
درون چون دل غنچه خون گشت ما را
برون آى تا چند باشد نهان گل
چو روى تو بيند يقين دان که افتد
ميان خود و رويت اندر گمان گل
ز بهر زمين بوس در پيش رويت
برون آورد صد لب از يک دهان گل
اگر خود بخارى مدد يابد از تو
برون آورد آتش از روى نان گل
چو نزديک (آتش) شوى دور نبود
که آتش شود لاله، گردد دخان گل
چو تو بامنى پيش من خار گل دان
چو من بى توام نزد من خاردان گل
چو در گلستان بگذرى در بهاران
ايا مر ترا همچو من مهربان گل
فرود آى تا چشم بد را بسوزد
سپندى بر آن روى آتش فشان گل
گر از بهر نزهت ز باغ جمالت
برضوان دهى دسته يى در چنان گل
نه در برگ سدره بود آن لطافت
نه بر شاخ طوبى بود مثل آن گل
وگرچه شب و روز بيش از ستاره
کند مرغزار فلک ضميران گل
جهان سربسر خرمى از تو دارد
برين هست يک شاهد از روشنان گل
چو برجيست باغ جمالت که دايم
درو مى کند با شکوفه قران گل
ز خطى که نامى بود بروى از تو
چو کاغذ ز مسطر بگيرد نشان گل
شود لفظ عذب سخن در بيان تر
کند شاخ خشک قلم در بنان گل
بحسن تو اندر بهاران شکوفه
محالست از آن سان که در مهرگان گل
اگر با تو اى ميوه دل شکوفه
سرافگنده نبود چو در بوستان گل
بسى تير طعنه ز خارى که دارد
زند بروى از شاخ همچون کمان گل
الا اى صبا باغبان را خبر کن
ستم مى کند سخت بر بلبلان گل
چو بلبل همى نالم از مهرش، آرى
چنين بردهد دوستى با چنان گل
گر آن گلستان گيرد اندر کنارم
تنم را شود مغز در استخوان گل
بهشتى شمارم من آن پيرهن را
کز اندام او باشدش در ميان گل
چنان مى نمايد ز پيراهن آن تن
(که) از شعر نسرين و از پرنيان گل
ميان من و او جدايى نشايد
که من خارم و هست آن دلستان گل
مرا گفت از بهر من گل بياور
ادب نيست بردن سوى گلستان گل
ز دست من ار خار باشد بگيرد
نگارى که نستاند از ديگران گل
اگر چه ز شاخ درخت قريحت
بسختى برآيد چو گوهر ز کان گل
چو خورشيد مهرش بزد شعله، کردم
بپيرانه سر چون درخت جوان گل
چو در شعر جلوه کنم روى او را
چو نظارگى اوفتد بر کران گل
اگر چند گويى که همچون گياهست
ز بستان طبعت بر شاعران گل
همين قوم را از طمع مى نمايد
زنان دوستى تره بر روى نان گل
باغراض فاسد بود نزد مردم
گل هرکسى خار و خار کسان گل
هم از گوسپند علف جوى باشد
که قيمت ندارد بنزد شبان گل
بدين شعر ديوان من گلشنى دان
ز گرما و سرما درو بى زيان گل
زترى که هست از رديفش تو گويى
برآمد چو نيلوفر از آبدان گل
مکن عيب ار چند بى عيب نبود
که جمع است با خار در يک مکان گل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید