شماره ٣٨

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
بعشق اى پسر جان و دل زنده دار
دل و جان بى عشق نايد بکار
بدو درفگن خويشتن را بسوز
بچوبى براو آتشى زنده دار
از آن پيش کآهنگ رفتن کند
ز قاف جسد جان سيمرغ سار
اگر صيد عنقاى عشق آمدى
شود جان تو باز دولت شکار
توقف روا نيست، در پاى عشق
فدا کن سراى خواجه گردن مخار
اگر اختيارى بدستت دهند
بجز عشق کارى مکن اختيار
درين کوى اگر مقبلى خانه گير
ازين جيب اگر زنده اى سر برآر
نه اين دام را هر دلى مرغ صيد
نه اين کار را هرکسى مرد کار
بکنجى اگر عشق بنشاندت
تو آن کنج را گنج دولت شمار
در آن کنج مى باش پنهان چو گنج
بر آن گنج بنشين ملازم چو مار
اگر سر برندت از آنجا مرو
وگر پى کنندت قدم برمدار
پلاسى که عشق افگند در برت
که باشد به از خلعت شهريار
سراپاى زيبا کند مر ترا
چو ساعد زياره چو دست از نگار
عزيزان مصر جهان سيم و زر
بنزد گدايان اين کوى خوار
درين ره چو آهنگ رفتن کنى
شتر هيچ بيرون مبند از قطار
مبر تا بمنزل زمام وفاق
ز خاک نجيبان آتش مهار
پياده روان از پى عز راه
ولى بر براقان همت سوار
گران بار ليکن سبک رو همه
که عشق است حادى و فقرست يار
همه بر در دوست موسى طلب
همه در ره فقر عيسى شعار
گر از پنبه هستى خويشتن
چو دانه شدى رسته حلاج وار
مينديش اگر حکم شرع شريف
اناالحق زنانت برد سوى دار
گر آن سر توانى نهان داشتن
که هر لحظه بر جان شود آشکار،
تو آن قطب باشى که در لطف و قهر
بود بر تو کار جهان را مدار
زمان از تو نيکو چو مردم ز دين
جهان از تو خوش همچو باغ از بهار
کند حکم جزم تو تأثير روح
که چون ناميه گل برآرى ز خار
دمت عيسوى گردذو، شاخ خشک
چو مريم بگيرد ز نفخ تو بار
دبيران قدسى بنامت کنند
خلافت بمنشور پروردگار
رسول دو عالم لقب گويذت
امين الخزاين، اميرالديار
اگر حکم رانى بسلطان عشق
برين زرد رويان نيلى حصار
شتر گربه بار امر ترا
بگردن کشد بختى روزگار
الا اى دلارام جانها بدان
که عاشق بجايى نگيرد قرار
مگر بر در جان پاک رسول
که او بود مر عشق را حق گزار
نه بر دامن شقه همتش
از آلايش هر دو عالم غبار
بدو فخر کرده يکايک دو کون
وليکن مر او را ز کونين عار
چو کعبه که دروى يمين الله است
سر تربت و خاک پايش مزار
دلش مرغزار تذروان عشق
ز امطار حزن اندرو جويبار
کلاغان اغيار را کرده دور
بشاهين ما زاغ ازآن مرغزار
شريعت که فقه است جزوى ازو
ز طومار علمش يکى نامه وار
چو دل ديد کو خاتم الانبياست
شد از مهر او چون نگين نامدار
شده سيف فرغانى از مدح او
چنان نامور کز على ذوالفقار
عجب ژرف بحريست درياى عشق
همه موج قهر از ميان تاکنار
فگنده درو هرکسى زورقى
نه چون کشتى شرع درياگذار
چو بادى مخالف برآيد دمى
از آن جمله زورق برآيد دمار
مگرکشتى سنت احمدى
که بحريست پر لؤلؤ شاهوار
برافراخته بادبانهاى نور
همه موج آشام و تمساح خوار
چو در وى نشينى بيکدم ترا
رساند بساحل رهاند زبار
وز آن پس عجب عالمى فرض کن
که سنت بود کتم آن، زينهار
قضا اندرو از خطاها خجل
قدر اندرو از گنه شرمسار
زر علم بى سکه اختلاف
رخ وعده بى برقع انتظار
نه دروى دو رويى خورشيد و ماه
نه در وى دورنگى ليل و نهار
بهرجا که کردى گذر بوى وصل
بهر سو که کردى نظر سوى يار
ز اغيار آثار نى اندرو
که کس را مزاحم بود روز بار
بجز جان صافى و از جام وصل
شراب حقيقت درو کرده کار
خمار اشکن مست آن خمر هست
بهشتى پر از نعمت خوش گوار
گرين ملک خواهى که تقرير رفت
بعشق اى پسرجان و دل زنده دار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید