شماره ٢٩

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
اى ز عکس روى تو چون مه منور آينه
آن چنان رو را نشايد جز مه و خور آينه
اى ز تاب حسن تو آيينه صورت آفتاب
وز فروغ روى تو خورشيد پيکر آينه
من همى گويم چو رويت در دو عالم روى نيست
تا مرا باور کنى برگير و بنگر آينه
پيش روى تو که آب از لطف دارد، مى کند
از خوى خجلت زمين خشک را تر آينه
از ملاقات رخت شايد که ماند بعد ازين
سرخ رو همچون شفق تا صبح محشر آينه
گرچه دودش برنمى آيد ز سوز عشق تو
آتش اندر سينه دارد همچو مجمر آينه
معدن حسنى و از تأثير خورشيد رخت
همچو خاک کان شود يک روز گوهر آينه
آينه از روح بايد کرد رويت را ازآنک
بر نتابد پرتو روى ترا هر آينه
آب روى تو ببيند در رخت از روشنى
با رخ و روى تو کس را نيست در خور آينه
بهر روى تو بجز آيينه چينى مهر
ديدم اندر روم لايق نيست ديگر آينه
چون تو در رويش نظر کردى ببيند بعد ازين
چون عروسان پشت خود در زر و زيور آينه
پسته تنگت تبسم کرد چون آيينه ديد
همچو اجزاى قصب شد پر ز شکر آينه
شايد ار در وصف چون تو شکر ستانى شود
بعد ازين اى دوست چون طوطى سخنور آينه
گفت خواهد چون مؤذن اى امام نيکوان
پيش نقش روى تو الله اکبر آينه
چون رخ تو کى شود حاصل مر او را آب لطف
ور چو آهن سرخ رو گردد در آذر آينه
زير پاى رخش آهن سم تو گيرد چو نعل
عاشق سرگشته را گر رو بود در آينه
عشق از آن سان محو گردانيد رسمم را که من
مى نبينم روى خود گر بنگرم در آينه
عاشق رويت بدم آيينها روشن کند
وز دم اين ديگران گردد مکدر آينه
گر چه شاهان بنده دارى روز درويشان متاب
گرچه زر دارد نسازد زو توانگر آينه
آينه از زر توان کرد از پى زينت وليک
بهر رو ديدن نشايد کردن از زر آينه
غره روز رخت چون پرتوى بر وى فگند
هر شبى چون ماه نو گردد فزون تر آينه
آفتاب رويت ار تابان شود محتاج نيست
صبح اگر ديگر برون آرد ز خاور آينه
تا تو پيدا آمدى ما را دگر حکمى نماند
تو نمودى روى و پنهان شد سراسر آينه
کى بود زيبا چو رنگ روى غمخواران تو
گر بآب زر کسى صورت کند بر آينه
زاغ اگر بر اوج تو بالى زند روزى شود
بر جناحش چون دم طاوس هر پر آينه
صورت احوال خود زين شعر کردم بر تو عرض
داشتم خورشيد را اندر برابر آينه
چون خضر آب حيات عشق تو خوردم، سزد
گر بسازم بهر تو همچون سکندر آينه
گر تو بى آيينه رو بنموده اى عشاق را
بعد ازين اى جان ز تو روى وز چاکر آينه
حد نيکويى روى اينست و نتوان نيز ساخت
آن نکو رو گر بخواهد زين نکوتر آينه
در جهان تيره جز روشن دلان عشق را
همچنين در طبع کى گردد مصور آينه
عشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخن
بر سکندر ملک و بر وى شد مقرر آينه
من درين آيينه ار رويت نشان دادم بخلق
بهر کوران ساختم سوى تو رهبر آينه
از دل روشن براى روى چون تو دلبرى
همچو خون از رگ برون کردم بنشتر آينه
زين چنين صورت گريها گر دلت نقشى گرفت
آهنى دارى که در وى هست مضمر آينه
از گهرهايى که در وى طبع من ترصيع کرد
چون عرض زين پس جدا نبود ز جوهر آينه
سيف فرغانى دلت آيينه دان مهر اوست
از درون چون صبح روشن گر بر آور آينه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید