داستان جمشيد با خاصگى محرم

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
خاصگيى محرم جمشيد بود
خاص تر از ماه به خورشيد بود
کار جوانمرد بدان درکشيد
کز همه عالم ملکش برکشيد
چون به وثوق از دگران گوى برد
شاه خزينه به درونش سپرد
با همه نزديکى شاه آن جوان
دورترى جست چو تير از کمان
راز ملک جان جوانمرد سفت
با کسى آن راز نيارست گفت
پيرزنى ره به جوانمرد يافت
لاله او چون گل خود زرد يافت
گفت که سرو از چه خزان کرده اى
کاب ز جوى ملکان خورده اى
زرد چرائى نه جفا ميکشى
تنگدلى چيست درين دلخوشى
بر تو جوان گونه پيرى چراست
لاله خودروى تو خيرى چراست
شاه جهانرا چو توئى رازدان
رخ بگشا چون دل شاه جهان
سرخ شود روى رعيت ز شاه
خاصه رخ خاصگيان سپاه
گفت جوان راى تو زين غافلست
بى خبرى زان چه مرا در دلست
صبر مرا همنفس درد کرد
روى مرا صبر چنين زرد کرد
شاه نهادست به مقدار خويش
در دل من گوهر اسرار خويش
هست بزرگ آنچه درين دل نهاد
راز بزرگان نتوانم گشاد
در سخنش دل نه چنان بسته ام
کز سر کم کار زبان بسته ام
زان نکنم با تو سر خنده باز
تا به زبان بر بپرد مرغ راز
گر ز دل اين راز نه بيرون شود
دل نهم آنرا که دلم خون شود
ور بکنم راز شهان آشکار
بخت خورد بر سر من زينهار
پيرزنش گفت مبر نام کس
همدم خود هم دم خود دان و بس
هيچ کسى محرم اين دم مدان
سايه خود محرم خود هم مدان
زرد به اين چهره دينارگون
زانکه شود سرخ به غرقاب خون
مى شنوم من که شبى چند بار
پيش زبان گويد سر زينهار
سرطلبى تيغ زبانى مکن
روز نه اى راز فشانى مکن
مرد فرو بسته زبان خوش بود
آن سگ ديوانه زبان کش بود
مصلحت تست زبان زير کام
تيغ پسنديده بود در نيام
راحت اين پند بجانها درست
کافت سرها بزبانها درست
دار درين طشت زبانرا نگاه
تا سرت از طشت نگويد که آه
لب مگشاى ارچه درو نوشهاست
کز پس ديوار بسى گوشهاست
تا چو بنفشه نفست نشنوند
هم به زبان تو سرت ندروند
بد مشنو وقت گران گوشيست
زشت مگو نوبت خاموشيست
چند نويسى قلم آهسته دار
بر تو نويسند زبان بسته دار
آب صفت هر چه شنيدى بشوى
آينه سان آنچه ببينى بگوى
آنچه ببينند غيوران به شب
باز نگويند به روز اى عجب
لاجرم اين گنبد انجم فروز
آنچه به شب ديد نگويد به روز
گر تو درين پرده ادب ديده اى
باز مگوى آنچه به شب ديده اى
شب که نهانخانه گنجينه هاست
در دل او گنج بسى سينه هاست
برق روانى که درون پرورند
آنچه ببينند بر او بگذرند
هرکه سر از عرش برون ميبرد
گوى ز ميدان درون ميبرد
چشم و زبانى که برون دوستند
از سر مويند و ز تن پوستند
عشق که در پرده کرامات شد
چون بدر آمد به خرابات شد
اين گره از رشته دين کرده اند
پنبه حلاج بدين کرده اند
غنچه که جان پرده اينراز کرد
چشمه خون شد چو دهن باز کرد
کى دهن اينمرتبه حاصل کند
قصه دل هم دهن دل کند
اين خورش از کاسه دل خوش بود
چون به دهان آورى آتش بود
اينت فصاحت که زبان بستگيست
اينت شتابى که در آهستگيست
روشنى دل خبر آنرا دهد
کو دهن خود دگران را دهد
آن لغت دل که بيان دلست
ترجمتش هم به زبان دلست
گر دل خرسند نظامى تراست
ملک قناعت به تمامى تراست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید