مقالت نهم در تک مئونات دنيوى

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
اى ز شب وصل گرانمايه تر
وز علم صبح سبک سايه تر
سايه صفت چند نشينى به غم
خيز که بر پاى نکوتر علم
چون ملکان عزم شد آمد کنند
نقل بنه پيشتر از خود کنند
گر ملکى عزم ره آغاز کن
زين به نوا تر سفرى ساز کن
پيشتر از خود بنه بيرون فرست
توشه فرداى خود اکنون فرست
خانه زنبور پر از انگبين
از پى آنست که شد پيش بين
مور که مردانه صفى مى کشد
از پى فردا علفى مى کشد
هر که جهان خواهد کاسانخورد
تابستان برگ زمستان خورد
جز من و تو هر که در اين طاعتند
صيرفى گوهر يکساعتند
همت کس عاقبت انديش نيست
بينش کس تا نفسى بيش نيست
منزل ما کز فلکش بيشيست
منزلت عاقبت انديشيست
نيست بهر نوع که بينم بسى
عاقبت انديشتر از ما کسى
کامه وقت ارچه ز جان خوشترست
عاقبت انديشى ازان خوشترست
ما که ز صاحب خبران دليم
گوهرييم ار چه ز کان گليم
ز آمدنى آمده ما را اثر
وز شدنيها شده صاحب نظر
خوانده به جان ريزه انديشناک
ابجد نه مکتب ازين لوح خاک
کس نه بدين داغ تو بودى و من
نوبر اين باغ تو بودى و من
خاک تو آنروز که مى بيختند
از پى معجون دل آميختند
خاک تو آميخته رنجهاست
در دل اين خاک بسى گنجهاست
قيمت اين خاک به واجب شناس
خاکسپاسى بکن اى ناسپاس
منزل خود بين که کدامست راه
وامدن و رفتن از اين جايگاه
زامدن اين سفرت راى چيست
باز شدن حکمت از اينجاى چيست
اول کاين ملک بنامت نبود
وين ده ويرانه مقامت نبود
فر هماى حملى داشتى
اوج هواى ازلى داشتى
گرچه پر عشق تو غايت نداشت
راه ابد نيز نهايت نداشت
مانده شدى قصد زمين ساختى
سايه بر اين آب و گل انداختى
باز چو تنگ آيى ازين تنگناى
دامن خورشيد کشى زير پاى
گرچه مجرد شوى از هر کسى
بر سر آن نيز نمانى بسى
جز بتردد سر و کاريت نيست
بر سر يک رشته قراريت نيست
مفلس بخشنده توئى گاه جود
تازه ديرينه توئى در وجود
بگذر از اين مادر فرزند کش
آنچه پدر گفت بدان دار هش
در پدر خود نگر اى ساده مرد
سنت او گير و نگر تا چه کرد
منتظر راحت نتوان نشست
کان به چنين عمر نيايد بدست
گر نفسى طبع نواز آمدى
عمر به بازى شده باز آمدى
غم خور و بنگر ز کدامين گلى
شاد نشسته به کدامين دلى
آنکه بدو گفت فلک شاد باش
آن نه منم وان نه تو آزاد باش
ما ز پى رنج پديد آمديم
نز جهت گفت و شنيد آمديم
تا ستد و داد جهانى که هست
راست نداريم به جانى که هست
زامدنت رنگ چرا چون ميست
کامدنى را شدنى در پيست
تا کى و تا کى بود اين روزگار
وامدن و رفتن بى اختيار
شک نه در آنشد که عدم هيچ نيست
شک به وجودست که هم هيچ نيست
تيز مپر چون به درنگ آمدى
زود مرو دير به چنگ آمدى
وقت بيايد که روا رو زنند
سکه ما بر درمى نو زنند
تازه کنند اين گل افکنده را
باز هم آرند پراکنده را
اى که از امروز نه اى شرمسار
آخر از آنروز يکى شرم دار
اينهمه محنت که فراپيش ماست
اينت صبورا که دل ريش ماست
مرکب اين باديه دينست و بس
چاره اين کار همين است و بس
سختى ره بين و مشو سست ران
سست گمانى مکن اى سخت جان
آينه جهد فرا پيش دار
درنگر و پاس رخ خويش دار
عذر ز خود دار و قبول از خداى
جمله ز تسليم قدر در مياى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید