داستان پير زن با سلطان سنجر

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
پيرزنى را ستمى درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت
کاى ملک آزرم تو کم ديده ام
وز تو همه ساله ستم ديده ام
شحنه مست آمده در کوى من
زد لگدى چند فرا روى من
بيگنه از خانه برويم کشيد
موى کشان بر سر کويم کشيد
در ستم آباد زبانم نهاد
مهر ستم بر در خانم نهاد
گفت فلان نيم شب اى کوژپشت
بر سر کوى تو فلانرا که کشت
خانه من جست که خونى کجاست
اى شه ازين بيش زبونى کجاست
شحنه بود مست که آن خون کند
عربده با پيرزنى چون کند
رطل زنان دخل ولايت برند
پيره زنان را به جنايت برند
آنکه درين ظلم نظر داشتست
ستر من و عدل تو برداشتست
کوفته شد سينه مجروح من
هيچ نماند از من و از روح من
گر ندهى داد من اى شهريار
با تو رود روز شمار اين شمار
داورى و داد نمى بينمت
وز ستم آزاد نمى بينمت
از ملکان قوت و يارى رسد
از تو به ما بين که چه خوارى رسد
مال يتيمان ستدن ساز نيست
بگذر ازين غارت ابخاز نيست
بر پله پيره زنان ره مزن
شرم بدار از پله پيره زن
بنده اى و دعوى شاهى کنى
شاه نه اى چونکه تباهى کنى
شاه که ترتيب ولايت کند
حکم رعيت برعايت کند
تا همه سر بر خط فرمان نهند
دوستيش در دل و در جان نهند
عالم را زير و زبر کرده اى
تا توئى آخر چه هنر کرده اى
دولت ترکان که بلندى گرفت
مملکت از داد پسندى گرفت
چونکه تو بيدادگرى پرورى
ترک نه اى هندوى غارتگرى
مسکن شهرى ز تو ويرانه شد
خرمن دهقان ز تو بيدانه شد
زامدن مرگ شمارى بکن
ميرسدت دست حصارى بکن
عدل تو قنديل شب افروز تست
مونس فرداى تو امروز تست
پيرزنانرا بسخن شاد دار
و اين سخن از پيرزنى ياد دار
دست بدار از سر بيچارگان
تا نخورى پاسخ غمخوارگان
چند زنى تير بهر گوشه اى
غافلى از توشه بى توشه اى
فتح جهان را تو کليد آمدى
نز پى بيداد پديد آمدى
شاه بدانى که جفا کم کنى
گرد گران ريش تو مرهم کنى
رسم ضعيفان به تو نازش بود
رسم تو بايد که نوازش بود
گوش به دريوزه انفاس دار
گوشه نشينى دو سه را پاس دار
سنجر کاقليم خراسان گرفت
کرد زيان کاينسخن آسان گرفت
داد در اين دور برانداختست
در پر سيمرعغ وطن ساختست
شرم درين طارم ازرق نماند
آب درين خاک معلق نماند
خيز نظامى ز حد افزون گرى
بر دل خوناب شده خون گرى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید