مقالت سوم در حوادث عالم

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
يک نفس اى خواجه دامن کشان
آستنى بر همه عالم فشان
رنج مشو راحت رنجور باش
ساعتى از محتشمى دور باش
حکم چو بر عاقبت انديشيست
محتشمى بنده درويشيست
ملک سليمان مطلب کان کجاست
ملک همانست سليمان کجاست
حجله همانست که عذراش بست
بزم همانست که وامق نشست
حجله و بزم اينک تنها شده
وامق افتاده و عذرا شده
سال جهان گر چه بسى درگذشت
از سر مويش سر موئى نگشت
خاک همان خصم قوى گردنست
چرخ همان ظالم گردن زنست
صحبت گيتى که تمنا کند
با که وفا کرد که با ما کند
خاکشد آنکسکه برين خاک زيست
خاک چه داند که درين خاک چيست
هر ورقى چهره آزاده ايست
هر قدمى فرق ملکزاده ايست
ما که جوانى به جهان داده ايم
پير چرائيم کزو زاده ايم
سام که سيمرغ پسر گير داشت
بود جوان گرچه پسر پير داشت
گنبد پوينده که پاينده نيست
جز بخلاف تو گراينده نيست
گه ملک جانورانت کند
گاه گل کوزه گرانت کند
هست بر اين فرش دو رنگ آمده
هر کسى از کار به تنگ آمده
گفته گروهى که به صحرا درند
کاى خنک آنان که به دريا درند
وانکه به دريا در سختى کشست
نعل در آتش که بيابان خوشست
آدمى از حادثه بى غم نيند
برتر و بر خشک مسلم نيند
فرض شد اين قافله برداشتن
زين بنه بگذشتن و بگذاشتن
هر که در اين حلقه فرو مانده است
شهر برون کرده و ده رانده است
راه رويرا که امان مى دهند
در عدم از دور نشان مى دهند
ملک رها کن که غرورت دهد
ظلمت اين سايه چه نورت دهد
عمر به بازيچه به سر ميبرى
بازى از اندازه به در ميبرى
گردش اين گنبد بازيچه رنگ
نز پى بازيچه گرفت اين درنگ
پيشتر از مرتبه عاقلى
غفلت خوش بود خوشا غافلى
چون نظر عقل به غايت رسيد
دولت شادى به نهايت رسيد
غافل بودن نه ز فرزانگيست
غافلى از جمله ديوانگيست
غافل منشين ورقى ميخراش
گر ننويسى قلمى ميتراش
سر مکش از صحبت روشندلان
دست مدار از کمر مقبلان
خار که هم صحبتى گل کند
غاليه در دامن سنبل کند
روز قيامت که برات آورند
باديه را در عرصات آورند
کاى جگر آلود زبان بستگان
آب جگر خورده دل خستگان
ريگ تو را آب حيات از کجا
باديه و فيض فرات از کجا
ريگ زند ناله که خون خورده ام
ريگ مريزيد نه خون کرده ام
بر سر خانى نمکى ريختم
با جگرى چند برآميختم
تا چو هم آغوش غيوران شوم
محرم دستينه حوران شوم
حکم چو بر حکم سرشتش کنند
مطرب خلخال بهشتش کنند
هر که کند صحبت نيک اختيار
آيد روزيش ضرورت به کار
صحبت نيکان ز جهان دور گشت
خوان عسل خانه زنبور گشت
دور نگر کز سر نامردمى
بر حذرست آدمى از آدمى
معرفت از آدميان برده اند
وادميان را ز ميان برده اند
چون فلک از عهد سليمان بريست
آدمى آنست که اکنون پريست
با نفس هر که درآميختم
مصلحت آن بود که بگريختم
سايه کس فر همائى نداشت
صحبت کس بوى وفائى نداشت
تخم ادب چيست وفا کاشتن
حق وفا چيست نگه داشتن
برزگر آن دانه که مى پرورد
آيد روزى که ازو برخورد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید