شماره ٢٤٠: چه ممکن است که عاشق گل و سمن گويد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
چه ممکن است که عاشق گل و سمن گويد
مگر بياد تو خون گريد و چمن گويد
زبان حيرت ديدار سخت موهوم است
نفس در آينه گيريم تا سخن گويد
بعشق عين طلب شو که ديده يعقوب
سفيد ناشده سهل است پيرهن گويد
تميزکار محبت زخويش بيخبريست
وفا نخواست که پروانه سوختن گويد
کسى نديد درين دير ناشناسائى
برهمنى که بتش نيز برهمن گويد
بحرف راست نيايد پيام مشتاقان
مگر طپيدن دل بى لب و دهن گويد
زحرف و صوت بآن رنگ محو معنى باش
که جان بگوش خورد گر کسى بدن گويد
بهانه جوست جنون در کمينگه عبرت
مباد بيخبرى حرفى از وطن گويد
زلاف عشق حذرکن فسانه بسيار است
چه لازم است کسى حرف خون شدن گويد
قباى ناز نيز زد بوهم عريانى
که چشم از دو جهان پوشد و کفن گويد
مال کار من و ما خموشى است اينجا
زشمع ميشنوم آنچه انجمن گويد
زبس بعشق تو گم گشته خودم (بيدل)
بياد خويش کنم ناله هر که من گويد
جيبم گر اينچنين دل ديوانه مى کشد
آئينه در مقابل من شانه مى کشد
هر موج نيست قابل گوهر درين محيط
از صد هزار ريشه يکى دانه مى کشد
تيغيکه مى شود طرف خون عاشقان
انگشت زيهنار زدندانه مى کشد
مور ضعيف ما که قناعت کفيل اوست
هر چند انتظار کشد دانه مى کشد
لبريز انفعال زکمظرفى خوديم
از ما عرق شراب به پيمانه مى کشد
ايخواجه پر به کروفرما و من مناز
فرداست کاين ترانه بافسانه مى کشد
عمريست عين زاينه داران ماسو است
آن آشنا همين غم بيگانه مى کشد
در محفلى که دايره بندد فروغ شمع
ناز جلاجل از پر پروانه مى کشد
پرواز از قلمرو آشنا رنگ نيست
نقاش من بزلف پرى شانه مى کشد
تا دل بجاست نشه وارستگى کجاست
صحرا هنوز دامن ازين خانه مى کشد
(بيدل) بنقش هر دو جهان ميزند قلم
خطى که سرز لغزش مستانه ميکشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید