شماره ٢٢٤: چون آب روان پر مگذر بيخبر از خود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
چون آب روان پر مگذر بيخبر از خود
کز هر چه گذشتى نگذشتى مگر از خود
در بارگه عشق نه ردى نه قبوليست
اين تحفه کش هيچ تو خود را ببر از خود
گرد نفسى بيش ندارد سحر اينجا
کم نيست دهى عرض اثر اينقدر از خود
در پله موهومى ما کوه گرانست
سنگى که ندارد بترازو شرر از خود
چشمى بگشا منشاء پرواز همين است
چون بيضه شکستى دمدت بال و پر از خود
هيهات بصد دشت و دراز وهم دويديم
اما نرسيدم بگرد اثر از خود
گر تا با بد در غم اسباب بميرد
عالم همه راضيست باين درد سر از خود
افتاد بگردن غم پيرى چه توان کرد
زين حلقه هم افسوس نرفتم بدر از خود
سير سر زانو هم از افسون جنون بود
افگند خيالم بجهان دگر از خود
سهل است گذشتن زهوسهاى دو عالم
گر مرد رهى يکدو قدم در گذر از خود
ياران عدم تا زغبار طپشى چند
پيش از تو فشاندند درين دشت و دراز خود
واکش بتسلى کده کنج تغافل
بشنو من و ماى همه چون گوش کر از خود
اى موج گر احسان طلب در نظر تست
در وصل گهر هم نگشائى کمر از خود
آئينه شدن چيست درين محفل عبرت
هنگامه تراشيدن عيب و هنر از خود
در خلق گر انصاف شود آئينه دارت
(بيدل) چو خودت کس ننمايد بتر از خود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید