شماره ١٣٤: پى اشک من ندانم بکجا رسيده باشد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
پى اشک من ندانم بکجا رسيده باشد
زپيت دويدنى داشت برهى چکيده باشد
زنگاه سرکشيدن برخت چه احتمال است
مگر از کمين حيرت مژه قد کشيده باشد
تب و تاب موج بايد زغرور بحر ديدن
چه رسد بحالم آنکس که ترا نديده باشد
به نسيمى از اجابت چمن حضور داريم
دل چاک بال ميزد سحرى دميده باشد
بچمن ز خون بسمل همه جا بهار ناز است
دم تيغ آن تبسم رگ گل بريده باشد
دل ما نداشت چيزى که توان نمود صيدش
سر زلفت از خجالت چقدر خميده باشد
چه بلندى و چه پستى چه عدم چه ملک هستى
نشنيده ايم جائى که کس آرميده باشد
بم و زير هستى ما چو خروش ساز عنقاست
شنو از کسى که او هم زکسى شنيده باشد
زطريق شمع غافل مگذر درين بيابان
مژه آب ده زخارى که بپا خليده باشد
غم هيچکس ندارد فلک غرور پيما
بربان مديرى چند گله مى طپيده باشد
بدماغ دعوى عشق سر بوالهوس بلند است
مگر از دکان قصاب جگرى خريده باشد
همه کس سراغ مطلب بدرى رساند و نازيد
من و نازنيم جانى که بلب رسيده باشد
بهزار پرده (بيدل) زدهان بى نشانش
سخنى شنيده ام من که کسى نديده باشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید