شماره ١٢١: بهار صبح نفس زين دودم بقا که ندارد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
بهار صبح نفس زين دودم بقا که ندارد
بکارگاه فضولى چه خندها که ندارد
بلند کرده دماغ خيال خيره سريها
هزار بام تعين بيک هوا که ندارد
زدستگاه تو و من درين قلمرو عبرت
بما چه ميرسد آخر براى ما که ندارد
فريب محفل هستى مخور که اين گل خودرو
زرنگ و بو همه دارد مگر وفا که ندارد
جهان عالم امکان گرفته وهم تعلق
نبسته پاى کسى جز همين حنا که ندارد
در اشتغال معاصى گذشت فرصت خجلت
جبين عرق زکجا آورد حيا که ندارد
غبا و ما بهوائى نميرسد چه توان کرد
بپاى عجز چه خيزد کسى عصا که ندارد
بهيچ گل نرسيدم که رنگ ناز نديدم
بهار دامن آنجلوه از کجا که ندارند
پيام کاف بنون ميرسد زعالم قدرت
بگوش کس چه رساند کس آن صدا که ندارد
کجاست چاک دگر تا رسد بکسوت مجنون
مگر مژه گسلد بند آن قبا که ندارد
کجا بريم زرد و قبول وهم فضولى
برو که نيست درين آستان بيا که ندارد
چسان بمحرمى دل رسد زکوشش (بيدل)
نفس بخانه آئينه نيز جا که ندارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید