شماره ٦١: با خزان آرزو حشر بها رم کرده اند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
با خزان آرزو حشر بها رم کرده اند
از شکست رنگ چون صبح آشکارم کرده اند
تا نگاهى گل کند مى بايدم از هم گداخت
چون حيا درمزرع حسن آبيارم کرده اند
بحر امکان خون شد از انديشه جولان من
موج اشکم بر شکست دل سوارم کرده اند
من نميدانم خيالم يا غبار حيرتم
چون سراب از دور چيزى اعتبارم کرده اند
جلوه ها بيرنگى و آئينه ها بى امتياز
حيرتى دارم چرا آئينه دارم کرده اند
دستگاه زخم محروميست سرتا پاى من
بسکه چون مژگان بچشم خويش خارم کرده اند
بود موقوف فنا از اصل کارآگاهيم
سرمه ها در چشم دارم تا غبارم کرده اند
ميروم از خود نميدانم کجا خواهم رسيد
محمل دردم بدوش ناله بارم کرده اند
پيش ازين نتوان به برق منت هستى گداخت
يک نگاه واپسين نذر شرارم کرده اند
من شرر پرواز و عالم دامگاه نيستى
تا دهم عرض پرافشانى شکارم کرده اند
با کدامين ذره سنجم آبروى اعتبار
آنقدر هيچم که از خود شرمسارم کرده اند
بوى وصل کيست (بيدل) گلشن آراى اميد
پاى تا سر ياس بودم انتظارم کرده اند
باد صحراى جنون هر گه گل افشان ميشود
جيبم از خود ميرود چندانکه دامان ميشود
پاى تا سر عجز ما آئينه نازک دليست
خاک را نقش قدم زخم نمايان ميشود
پرده ناموس دردم از حجابم چاره نيست
گر گريبان چاک سازم ناله عريان ميشود
غنچه دل به که از فکر شگفتن بگذرد
کاين گره از بازگشتن چشم حيران ميشود
نيستى آئينه اقبال عجز ما بس است
خاک را اوج هوا تخت سليمان ميشود
معنى دل را حجابى نيست جز طول امل
ريشه چون در جلوه آيد دانه پنهان ميشود
در گشاد عقده دل هيچکس بى جهد نيست
موج گوهر ناخنش چون سود دندان ميشود
ماند الفت ها بيک سو تا در وحشت زديم
چين دامن عالمى را طاق نسيان ميشود
زندگانى را نفس سررشته آرام نيست
موج دريا را رگ خواب پريشان ميشود
عافيت دور است از نقش بناى محرمى
خون بود رنگى کزو تصوير انسان ميشود
اى فضول وهم عقبى آدم از جنت چه ديد
عبرتست آنجا که صاحبخانه مهمان ميشود
غنچه وار از برگ عيش اين چمن بى بهره ايم
دامن ما پر گل از چاک گريبان ميشود
ناله ها در پرده دود جگر پيچيده ايم
سطر اين مکتوب تا خواندن نيستان ميشود
مست جام مشربم (بيدل) که از موج ميش
جاده هاى دشت يکرنگى نمايان ميشود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید