شماره ٥٦: اينقدر نميدانم صيدم از چه لاغر شد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
اينقدر نميدانم صيدم از چه لاغر شد
کز تصور خونم آب تيغ او تر شد
حرف شعله خويش با محيط سرکردم
فلس ماهيان يکسر ديده سمندر شد
کاف و نون لبى واکرد حسن و عشق شورانگيخت
احولى ضرور افتاد قند ما مکرر شد
در جهان نوميدى محو بود آفتها
آرزو فضولى کرد جستجو ستمگر شد
گردش فلک ديدى اى جنون تامل چيست
دور دور بيباکيست شيشه وقف ساغر شد
هر چه باجنون پيوست از کمين آفت رست
پاسبان خود گرديد خانه ئى که بيدر شد
خواب گل درين گلشن تهمت خيالى بود
رنگ پهلوئى گرداند نااميد بستر شد
راحت آرزوئيها داغ کرد محفل را
رنگها چو شمع اينجا صرف بالش پر شد
کسب عزت دنيا سخت عبرت آلود است
خاک گشت سر در جيب قطره ئى که گوهر شد
آه بر درد و نان آخر التجا برديم
تشنه کام ميمرديم آبرو ميسر شد
(بيدل) اين تغافلها جرم خست کس نيست
احتياجها شوريد گوش دوستان کر شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید