شماره ٢٦٠: چه حاجتست به بند گران تدبيرم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
چه حاجتست به بند گران تدبيرم
چو اشک لغزش پائى بس است زنجيرم
اثر طرازى اشک چکيده آنهمه نيست
توان بجنبش مژگان کشيد تصويرم
زبسکه شش جهت از من گرفته است غبار
اگر بچرخ برايم همان زمينگيرم
زياس قامت خم گشته ناله ام نفس است
شکسته اند بدرد کمان تدبيرم
جنون من چو نگه قابل تسلى نيست
مگر بديده حيران کنند زنجيرم
نگشت لنگر آسايشم زمينگيرى
چو سايه ميبرد از خويش پاى در قبرم
نواى پست و بلند زمانه بسيار است
خيال چند فريبد بهر بم و زيرم
رميد فرصت هستى و من زساده دلى
چو صبح ميروم از خويش تا نفس گيرم
دليل حجت جاويد بيش از اينم نيست
که بيتو زنده ام و يکنفس نمى ميرم
بجاى ناله نفس هم اگر کشم کم نيست
نمانده است دماغ خيال تأثيرم
هجوم جلوه يار است ذره تا خورشيد
بحيرتم من (بيدل) دل از که برگيرم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید