شماره ٢٥٧: چون قلم راه تجرد بسکه تنها رفته ايم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
چون قلم راه تجرد بسکه تنها رفته ايم
سايه از ما هر قدم وامانده و ما رفته ايم
ديده ها تا دل همه خميازه ما مى کشند
جاى ما در هر مکان خاليست گويا رفته ايم
کس زافسون تعين داغ محرومى مباد
چون گهر عمريست در دريا زدريا رفته ايم
فکر خود ما را چو شمع آخر بطوف خاک برد
يکسر از راه گريبان در ته پا رفته ايم
رهرو عجزيم ما را جرأت رفتار کو
چند روزى شد چو عنقا بر زبانها رفته ايم
سايه را در هيچ صورت نسبت خورشيد نيست
تا تو ما را در خيال آورده ئى ما رفته ايم
بر زمين چندانکه ميجوئيم گرد ما گم است
کاش گردد چون سحر روشن که بالا رفته ايم
چون امل ما را درين محفل نخواهى يافتن
جمله امروزيم ليک آنسوى فردا رفته ايم
الفت هر چيز وقف ساز استعداد اوست
تا مروت در خيال آمد زدنيا رفته ايم
کلک معنى در سواد مدعا بى لغزش است
گر بصورت چون خط ترسا چليپا رفته ايم
ساز هستى گر باين رنگ احتياج آماده است
ما و آب رو ازين غمخانه يکجا رفته ايم
از نفس کم نيست گر پيغام کردى ميرسد
ورنه ما زين دشت پيش از آمد نهار رفته ايم
(بيدل) از تحقيق هستى و عدم دل جمع دار
کس چه داند آمديم از بيخودى يا رفته ايم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید