شماره ٢٣٤: چنين ز شرم که گرديد سرنگون جامم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
چنين ز شرم که گرديد سرنگون جامم
که از نگين چونم از جبهه مى چکد نامم
سرشک پرده در حسرت تبسم کيست
برون چو پسته فتاده است مغز بادامم
بخامشى چه ستم داشت لعل شيرينش
که تلخ کرد چو گوش انتظار دشنامم
غبار گشتم و خجلت نفس شمار بقاست
چه گل کنم که ز کردن ادا شود وامم
دمى ز خويش برايم که چون غبار سحر
شکست رنگ کند نردبانى بامم
چو شمع صبح بهارم چکار مى آيد
بسست سايه گل بر سر افگند شامم
حيا ز انجم و افلاک پر عرق پيماست
عبث قدح کش گلجامهاى حمامم
شرار کاغذ و آسودگى چه امکانست
غبار صيد بغربال ميدهد دامم
هزار نامه گشودم ز ناله ليک چسود
کسى نديد که من قاصد چه پيغامم
برنگ شمع گلم بر سر است و مى در جام
اگر خيال نسوزد بداغ انجامم
تلاش کعبه تحقيق ترک اقبالست
بتار سبحه نبافى رداى احرامم
ز خاک راه تحير کجا روم (بيدل)
که پايمال فنا چون نفس بهر گامم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید