شماره ٢٣١: جنون از بس قيامت ريخت بر آينه هوشم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
جنون از بس قيامت ريخت بر آينه هوشم
ز شور دل گران چون حلقه زنجير شد گوشم
ندارم چون نگه زين انجمن اقبال تاثيرى
بهر رنگى که ميجوشم برون رنگ ميجوشم
بسعى همت از دام تعلق جسته ام اما
نمى افتد شکست خود برنگ موج از دوشم
فضولى چون شرارم مضطرب دارد ازين غافل
که آخر چشم وا کردن شود خواب فراموشم
مزاج اعتبار و عرض يکتائى خيالست اين
هجوم غير دارد اينقدر با خود هم آغوشم
نم خجلت چون اشک ز طينت من کيست بردارد
ز نوميدى عرق گل ميکنم در هرچه ميکوشم
فنا در موى پيرى گرد آمد آمدى دارد
بگوش من پيامى هست از طرف بناگوشم
شناسائى اگر پيدا کنم چون معنى يوسف
بجاى پيرهن من نيز بوى پيرهن پوشم
بجيب بيخودى تا سر کشم صد انجمن ديدم
جهانى داشت همچون شمع بال افشانى هوشم
مپرس از غفلت ديدار و داغ فوت فرصتها
دو عالم ناله گردد تا بقدر يأس بخروشم
اگر رنگ نفس کوهيست بر آينه ام (بيدل)
خموشى عاقبت اين بار برميدارد از دوشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید