شماره ٢٠٣: تا حسرت سر منزل او برد زجابم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
تا حسرت سر منزل او برد زجابم
منزل همه چون آبله فرسود بپايم
مهمان بساط طربم ليک چه حاصل
چون شمع همان پهلوى خويشست غذايم
در پرده هستى نفسى بيش نداريم
تا چند ببالد قفس اندود نوايم
پيداست زپرواز غبارى چه گشايد
ايکاش خم سجده خورد دست دعايم
حبيب نفسى ميدرم و ميروم از خويش
کس نيست بفهمد که چه رنگست قبايم
کونين غباريست کز آينه من ريخت
کو عالم ديگر اگر از خويش برايم
از صنعت مشاطگى ياس مپرسيد
کز خون مراد دو جهان بست حنايم
گيرائى من حيرت و رفتار طپيدن
از جهد مپرس آينه دست مژه يابم
قانون ندامتکده محفل عجزيم
آهسته تر از سودن دستست صدايم
تحقيق زموهومى سازم چه نمايد
تمثالم و وانيست بهيچ آينه جايم
حسرت چه فسون خواند که از روز وداعت
بر هر چه نظر مى فگنم رو بقفايم
(بيدل) بمقامى که توئى شمع بساطش
بگذره نيم گر همه خورشيد نمايم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید