شماره ١٩٠: بيدست و پا بخاک ادب نقش بسته ايم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
بيدست و پا بخاک ادب نقش بسته ايم
در سايه تأمل يادش نشسته ايم
فرياد ما بگوش ترحم شنيدنى است
پر بينوا چو نغمه تار گسسته ايم
اى کاش سعى بيخودئى داد ما دهد
بالى که داشت رنگ بحيرت شکسته ايم
گوشى که برفسانه ما وارسد کجاست
حرمان نصيب ناله دل هاى خسته ايم
جمعيم چون حواس در آغوش يکنفس
گلهاى چيده بهمين رشته دسته ايم
خجلت نياز دعوى مجهول ما که کرد
نگذشته زين سو آنسوى افلاک جسته ايم
اين است اگر عقوبت اسباب زندگى
از هول مرگ و وسوسه حشر رسته ايم
(بيدل) مپرس از ره هموار نيستى
بيچين تر از نفس همه دامن شکسته ايم
بى رويتو گر گريه باندازه کند چشم
بر هر مژه طوفان دگر تازه کند چشم
تا کس نشود محرم مخمور نگاهت
دست مژه سدره خميازه کند چشم
باز آى که چون شمع بآن شعله ديدار
داغ کهن خويش همان تازه کند چشم
اين نسخه حيرت که سواد مژه دارد
بيش از ورقى نيست چه شيرازه کند چشم
همظرفى دريا قفس وهم حبابست
با دل چقدر دعوى اندازه کند چشم
چون آئينه يک جلوه ازين خانه برون نيست
از حيرت اگر حلقه دروازه کند چشم
عالم همه زان طرز نگه سرمه غبار است
يارب زتغافل نفسى غازه کند چشم
کو ساز نگاهى که بود قابل ديدار
گيرم که هزار آئينه شيرازه کند چشم
از حسرت ديدار قدح گير وصاليم
مخمور لقاى تو زخميازه کند چشم
(بيدل) چمن نازگلى خنده فروشست
اميد که زخم دل ما تازه کند چشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید