شماره ١٨٨: بيخودى کردم ز حسن بى حجابش سر زدم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
بيخودى کردم ز حسن بى حجابش سر زدم
از ميان برداشتم خود را نقابى بر زدم
وحشتم اسباب امکانرا بخاکستر نشاند
چون گل از پرواز رنگ آتش ببال و پر زدم
سينه لبريز خراش زخم ناخن ساختم
همچو بحر آخر بموج اينصفحه را مسطر زدم
غافل از معنى جهانى بر عبارت ناز داشت
منهم از نامحرمى بانگى برون در زدم
چون هلال از مستى و مخمورى عيشم مپرس
از هوس خميازه ئى گل کردم و ساغر زدم
زندگى مخمورئى رطل گرانى ميکشد
سنگى از لوح مزار خود کنون بر سر زدم
زين شهادتگاه کز بيتابى بسمل پر است
عافيت ميخواست غفلت بر دم خنجر زدم
شور اين افسانه سازان دردسر بسيار داشت
با تغافل ساختم حرفى بگوش کر زدم
اعتبار هستيم اين بسکه در چشم تميز
خيمه ئى چون سايه از نقش قدم برتر زدم
زين تماشاخانه حيرت رهائى مشکلست
چون مژه (بيدل) عبث دامان وحشت بر زدم
بيخودى ننهفت اسرار دل غم پيشه ام
بوى مى آخر صدا شد از شکست شيشه ام
ديگ بحر از جوش ننشيند بسر پوش حباب
مهر خاموشيست داغ شورش انديشه ام
دربن هر موى من چندين امل پرميزند
همچو تخم عنکبوت از پاى تا سر ريشه ام
نيست تا آبى زند بر آتش بنياد من
گر نباشد خجلت شغل محبت پيشه ام
عمرها شد در جنون زار طلب برده است پيش
ناز چشم آهو از داغ پلنگان بيشه ام
گر نفس در سينه مى دزدم صلاى جلوه ايست
نيست غافل صورت شيرين زعجز تيشه ام
رنگ شمعى کرده ام گل از خرابات هوس
باده مى بايد کشيدن در گداز شيشه ام
با همه کمفرصتى از لنگر غفلت مپرس
سنگ در طبع شرر مى پرورد انديشه ام
نالها از کلفت دل در نقاب خاک ماند
سوخت (بيدل) در غبار دانه سعى ريشه ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید