شماره ١٦٦: بصد غبار درين دشت مبتلا شده ام

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
بصد غبار درين دشت مبتلا شده ام
بدامن که زنم دست ازو جدا شده ام
جنون بهر بن مويم خروش ديگر داشت
چه سرمه زد بخيالم که بيصدا شده ام
هنوز ناله نيم تا رسم بگوش کسى
بصد تلاش نفس آه نارسا شده ام
قفس بدرد که از چاک دل گشود آغوش
اگر نديد که بيبال و پر رها شده ام
خضر زگرد پراگنده چشم ميپوشد
چه گمرهيست که من ننگ رهنما شده ام
شرار سنگ باين شور فتنه پردازى
نبودم اينهمه کامروز خودنما شده ام
چو صبح با عرق شبنم اختيارم نيست
زخنده منفعلم محرم حيا شده ام
بمعنى آنهمه محتاج نيستم ليکن
زقدردانى ناز غنى گدا شده ام
زاتفاق تماشاى اين بهار مپرس
نگاه عبرتم و با گل آشنا شده ام
چو موى ريخته پامال خار و خس تا کى
ز زندگى خجلم از سر که واشده ام
بهستيم غم بست و گشاد دل خون کرد
ستمکش نفسم بند اين قبا شده ام
مباش منکر بيدست و پائيم (بيدل)
که رفته رفته درين دشت نقش پا شده ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید