شماره ١٥٩: بسکه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
بسکه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام
دور ميگردد عرق تا ميتراود در مشام
بسمل سعى فنايم بگذر از تسکين من
چون شرار کاغذم خواهد طپيدن کر درام
بى ندامت نيست عشق از آه ارباب هوس
شعله رخت ماتمى دارد زدود چوب خام
جز عمل آينه دار جوهر تحقيق نيست
امحان تا محو باشد تيغ مى بندد نيام
فهم صورت ديگر و ادراک معنى ديگر است
گوش ميباشد زچشم آينه حسن کلام
گر کمالت نيست از رنج زوال آسوده باش
ايمنست از کاستن تا ماه باشد ناتمام
خرمى ميخواهى از افسرده طبعيها برآ
قدردان بوى گل بودن نميخواهد زکام
سوخت خلقى بر اميد پخته کاريها نفس
کيست تا فهمد که مائيم و همين سوداى خام
عيش دنيا شور بازيگاه شيطانست و بس
چند بايد بود محو انفعال از احتلام
فرصت نيرنگ هستى پر تنکسرمايه است
تا تو آغوشى گشائى وصل ميگردد پيام
بسکه دارد گريه بر نوميدى نخچير من
جاى تخم اشک ميريزد گره از چشم دام
سوختم از برق نيرنگ برهمن زاده ئى
کز رميدن واکند آغوش گويد رام رام
ناز پروردى که موج گوهرش گردرم است
ترک تمکينش نبندد صورت از سعى خرام
تا دو روزى دام چيند رنگ بر عنقاى ما
حلقه ئى چند از پر طاوس بايد کرد وام
(بيدل) از سامان رنگ آينه روشن کرده ايم
بود داغ شمع ما را تازگى موقوف شام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید