شماره ١٣٣: بحسرت غنچه ام يعنى بدل تنگى وطن دارم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
بحسرت غنچه ام يعنى بدل تنگى وطن دارم
خيالى در نفس خون ميکنم طرح چمن دارم
سپند من بنوميدى قناعت کرد ازين محفل
تو از مى چهره مى افرر زمن هم سوختن دارم
کف خاکسترم بشگاف و داغدل تماشا کن
چراغ لاله در رهن مهتاب و سمن دارم
وداع آماده شو گر ذوق استقبال من دارى
که من چون برق از خود رفتنى درآمدن دارم
نميدانم چه نيرنگست افسون محبت را
که خود را هم تو ميپندارم و با خود سخن دارم
بخاموشى زساز عجز تصويرم مشو غافل
شکست دل فغانها دارد از رنگى که من دارم
که دارد فکر بى سامانى وضع حباب من
برنگى کشته ام عريان که گوئى پيرهن دارم
بغفلت خانه امکان چه امکانست يکتائى
دوئى مى پرورم در پرده تا جان در بدن دارم
دو عالم خون شود تا نقش بندم شوخى رنگى
قيامت انتخابم نسخها بر همزدن دارم
درين صحرا زبس فرشست اجزاى شهيد من
غبارى هم گراز خود چشم پوشد من کفن دارم
گر آگاهم و گر غافل نگردد حيرتم زايل
تو بر آينه مرهم نه گه من داغ کهن دارم
بهر افسردگى (بيدل) مباش از ناله ام غافل
که من برق بجان عالمى آتش فگن دارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید