شماره ٨٧: ادب سرشته عجزم مپرس از آئينم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
ادب سرشته عجزم مپرس از آئينم
بپا چو آبله فرسودنست تسکينم
زمحو ياد تو آزار کس چه امکان است
مژه نديد گرانى زخواب سنگينم
باختلاط هوس سخت مايلم يارب
سريشمى نکند غفلت شلائينم
چو شمع راحتم از پهلوى ضعيفيهاست
پر است از پر رنگ شکسته بالينم
هزار شکر که آخر زحسن سعى وفا
حناى پاى تو گرديد اشک رنگينم
زنقش پاى تو بوى بهار مى آيد
بيا که جبهه نهم بر زمين و گل چينم
طپيدن دل من جوهر چه آينه است
که ميروم زخود و جلوه تو مى بينم
بآستان تو عهد غبار من اينست
که گر سپهر شوم جز بخاک ننشينم
نه نقش پايم و نى سايه اينقدر دانم
که خاک راه توام خواه آن و خواه اينم
هوس بلذت جاهم نکرد دعوت حرص
مگس نداد فريب از لعاب شيرينم
بپايه دارى صبرم فلک ندارد دست
بنشتر رگ خارا کمر کشد کينم
نهفته در سخنم انفعال مضمونى
که لب چو جبهه عرق ميکند به تحسينم
برنگ جوهر آبى که در گهر سوزد
غبار گشته ام اما بجاست تمکينم
مبرهنست زآثار نام من (بيدل)
که غره نيستم از زمره مسا کنيم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید