شماره ٧٦: مى آيد از دشت جنون گردم بيابان در بغل

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
مى آيد از دشت جنون گردم بيابان در بغل
طوفان وحشت در قدم فوج غزالان در بغل
سودائى داغ ترا از شام نوميدى چه غم
پروانه بزم وفا دارد چراغان در بغل
از وحشت اين تنگنا هر کس برنگى مى رود
دريا و مينائى بکف صحرا و دامان در بغل
از چشم خويش ايمن نيم کاين قطره دريا نسب
دارد بوضع شبنمى صد رنگ طوفان در بغل
رسواى آفاقم چو صبح از شوخى داغ جنون
چون آفتاب آينه ئى پوشيد نتوان در بغل
گريد بحال آگهى کز غفلت نامحرمى
چون چشم اعمى کرده ام آينه پنهان در بغل
خاک من بنياد سر در حسرت چاک جگر
وقتست چون گرد سحر خيزد گريبان در بغل
کام دل حسرت گدا حاصل نشد از ما سوى
عمريست ميخواهد ترا اين خانه ويران در بغل
اى کارگاه وهم و ظن نشگافتى رمز سخن
اينجا ندارد پيرهن جز شخص عريان در بغل
دکان غفلت وامکن با زندگى سودا مکن
خود را عبث رسوا مکن زين سود نقصان در بغل
(بيدل) ندارد بزم ما از دستگاه عافيت
چشمى که گيرد يگدمش چون شمع مژگان در بغل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید