شماره ٢٧: بسکه بى لعل تو رفت از بزم عيش ما نمک

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
بسکه بى لعل تو رفت از بزم عيش ما نمک
ميزند بر ساغر مى خنده مينا نمک
داغ شوقت زير مشق منت هر پنبه نيست
اشک خود کافيست گر خواهد کباب ما نمک
جسم راحت خواه و دل جمعيت و عمر امتداد
با چنين طوفان حاجت دارد استغنا نمک
ايخرد خمخانه نازى بجوش آورده ئى
باش تا شور جنون ما کند پيدا نمک
پشت بر گل دادن از آثار کافر نعمتى است
جاى آن دارد که گيرد چشم شبنم را نمک
اضطراب شعله تسکينش همان خاکستر است
کوشش ما مى برد داغى که دارد با نمک
بى تبسم نيست با آن جوش شيرينى لبش
تا تو دريابى که در کار است در هر جا نمک
آفت هستى باسبابى دگر موقوف نيست
زخم صبح از خنده خود ميکند انشا نمک
با همه ابرام بايد تشنه کام ياس مرد
حرص مستسقى و دارد آبروى ما نمک
(بيدل) از حسن مليحش چند غافل زيستن
ديده هاى زخم را هم ميکند بينا نمک



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید