شماره ٥٥٧: مردمک را سير کن در حلقه چشم نگار

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
مردمک را سير کن در حلقه چشم نگار
گر نديدى درميان جرگه آهوى تتار
جام لبريزى است در گردش ميان ميکشان
مردمک در حلقه آن چشمهاى پر خمار
نور و ظلمت راکه از سحر آفرينان کرده است
جمع در يک کاسه،غير از مردمک درچشم يار؟
مردمک چون خانه کعبه است و مژگان حاجيان
کز براى سجده اش صف بسته اند از هر کنار
خيمه ليلى است در دشت بياض آن مردمک ؟
ياز ناف روز روشن، شد دل شب آشکار
مردمک راکن نظر در چشم شرم آلود او
گر نديدى مريم آورده عيسى در کنار
مردمک هرچند باشد مرکز پرگار چشم
مرکز اينجا بيش از پرگار باشد بيقرار
ناف مشکين غزال چشم باشد مردمک
دوربادا چشم بد زين آهوى مردم شکار
سينه چاکان دارد از مژگان به گرد خويشتن
مردم آن چشم،مستغنى است از عشاق زار
بود اگر چتر سليمان از پروبال پرى
مردمک دارد ز نور خويش چتر زرنگار
گر سيه کاسه است در چشمش به ظاهرمردمک
عالمى را دارد از مردم نوازى شرمسار
حوريان از روزن جنت برون آرند سر
چون نگه زان مردمان چشم گردد آشکار
چند روزى دور خوبى زلف و خط رابيش نيست
دورحسن مردمک هرگز نيفتد از مدار
مى شود نرگس به هر رنگى که باشد آب او
سرخ ازان شد مردمک در نرگس خونخواريار
مى کند هر دم کمندى حلقه از تارنگاه
نيست سيرى مردمان چشم او را از شکار
گر چه دارد مهر خاموشى به لب از مردمک
چشم مست او بود در گفتگو بى اختيار
ازحيا گر مردم چشمش به ظاهر ننگرد
مى برد در پرده دل از مردمان بى اختيار
دامن ليلي، سر سودايى مجنون بود
مردمک در پرده چشم حجاب آلود يار
در سواد چشم او بنگر نگاه گرم را
گر نديدى برق در ابر سياه نوبهار
دل ز دست مردم چشمش گرفتن مشکل است
کشتى از گرداب ممکن نيست آيدبرکنار
کاسه اش هر چند در ظاهر نگون افتاده است
تر نمى سازدلبى را از شراب خوشگوار
مى برد در بردن دلها ز مژگان بلند
مردم چشم سيه مستش يد طولى به کار
مى رساند خانه چشم نظر بازان به آب
مردم چشمش زمژگان سيه عيار وار
گرزمستيهاصف مژگان رگ خوابش شود
مردم آن چشم از شوخى نمى گيرد قرار
درزمان مردم آن چشم،چشم آهوان
در نظر چون نقطه هاى سهو شد بى اعتبار
مردم خونريز چشم او به قصد عاشقان
دارد از مژگان حمايل تيغهاى آبدار
مى کند نام غزالان ختن را حلقه زود
مردم آن چشم از مد نگاه مشکبار
چشم شرم آلود او رامردمک چون مهر شرم
از پريشان گردى نظاره دارد در حصار
آن که دلهاى پريشان راکند گرد آورى
نيست غير از مردمک در دور چشم آن نگار
در بياض چشم او تا مردمک را ديده است
بر عذار خود نقاب افکنده عنبر از بهار
کرده از يک آستين صددست مژگانش برون
تا نيفتد چشم مستش هر طرف بى اختيار
خضر اگر تيرى به تاريکى فکند از ره مرو
در سواد چشم او بين آب حيوان آشکار
اين غزل صائب به فرمان سليمان زمان
از زبان خامه سحر آفرين شد آشکار
تا بود از مردمک روشن چراغ ديده ها
دور بادا چشم بد زين خسرو عالم مدار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید