شماره ٥١٦: بس که در زلف تو دلها آب شد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
بس که در زلف تو دلها آب شد
حلقه هايش سربسر گرداب شد
دل شد از روى عرقناکش خراب
گنج در ويرانه ام سيلاب شد
زاهد خشک از هواى قامتش
سربسر آغوش چون محراب شد
باده خورد وچاک پيراهن گشود
مى بده ساقى که فتح الباب شد
ز اشتياق ماهى سيمين او
ماه عالمتاب چون قلاب شد
در حريم حسن محرم شد چو زلف
عمر هر کس صرف پيچ وتاب شد
در زمان حسن شورانگيزاو
خاک ساکن يک دل بيتاب شد
بس که شد سيراب سرواز اشک من
طوق قمرى حلقه گرداب شد
لعل سيرابش ز خط شد خوش سخن
پاک گردد خون چو مشک ناب شد
مى شود بيدار بخت عاشقان
چشم ساقى چون گران از خواب شد
خوشدلى فرش است در ويرانه اى
کز مى روشن پراز مهتاب شد
وقت چشمى خوش که چون چشم حباب
محو در روى شراب ناب شد
هر که خم شد قامتش از بار درد
سجده گاه خلق چون محراب شد
خاکسارى در جگر آبى نداشت
اين سفال از اشک ما سيراب شد
هر که زير باردلها صبر کرد
چون صنوبر از اولوالالباب شد
وقت چون شد غنچه را از شش جهت
بى نسيم صبح فتح الباب شد
از دل روشن جهان خالى نبود
اين گهر در عهد ما سيماب شد
چشم شوخش در دلم خونى که کرد
از نسيم زلف مشک ناب شد
چشم صائب از تماشاى رخش
چشمه خورشيد عالمتاب شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید