دل صاف پرواى محشر ندارد
که درياغم از دامن ترندارد
بساز اى خردمند با تيره بختى
که دريا گزيرى ز عنبر ندارد
شود تخته مشق هر خاروخس را
چو دريا بزرگى که لنگر ندارد
شود خشک همچون سبو دست آن کس
که بارى ز دوش کسى برندارد
ز طعن خسان پاک گوهر نترسد
رگ لعل پرواى نشترندارد
دل روشن از انقلاب است ايمن
ز طوفان خطر آب گوهر ندارد
نخواهد سرگرم دستار صائب
که خورشيد حاجت به افسر ندارد