شماره ٩٤: هرگز به چشم شوخى ابرو نمى رسد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
هرگز به چشم شوخى ابرو نمى رسد
پاى به خواب رفته به آهو نمى رسد
با صد زبان چگونه شود يک زبان طرف
گفتار لب به چشم سخنگو نمى رسد
يک شب زياده خوبى پا در رکاب نيست
هرگز هلال عيد به ابرو نمى رسد
از موج حسن باده يکى مى شود هزار
از خط کدورتى به لب او نمى رسد
دل مى شود ز سايه آزادگان خنک
از سرو زحمتى به لب جو نمى رسد
سنجيده را سبک نکند حرف سخت خلق
از سنک خفتى به ترازو نمى رسد
باريک اگر ز فکرتواند شد آدمى
جام جهان نماى به زانو نمى رسد
دامان برق را نتواند گرفت ابر
در گرد عمر تن به تکاپو نمى رسد
پيرى مرا زقيد کشاکش خلاص کرد
زور از کمان حلقه به بازون مى رسد
حاشا که سازم از ته دل خون خود حلال
چون جام تا لبم به لب او نمى رسد
فردوس هر گلى که رساند به خون دل
در رنگ و بو به آن گل خودرو نمى رسد
گرشانه خود از دل صد چاک من کنى
آشفتگى به زلف تو يک مو نمى رسد
دامان عمر رفته نمى آيدم به کف
تا دست من به آن خم گيسو نمى رسد
بيمار بيقرار خس و خار بسترست
از دل چه نيشها که به پهلو نمى رسد
صائب عيار خوبى نيکان گرفته ايم
حسنى به حسن خصلت نيکو نمى رسد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید