کم کم دل مرا غم وانديشه مى خورد
اين باده عاقبت سر اين شيشه مى خورد
مسدود چون کنم که درين تنگنا مرا
بادى به دل ز روزن انديشه مى خورد
خون دل است روزى غم پيشگان فکر
بيچاره آن که روزى ازين پيشه مى خورد
ضعفم رسيده است به جايى که پاى من
از موجه هوا به دم تيشه مى خورد
جايى که خون ز ناخن خورشيد مى چکد
فرهاد ساده لوح غم تيشه مى خورد
نخلى است آسمان که دل ماست ريشه اش
اين نخل سرکش آب ازين ريشه مى خورد
پرورده اند شيشه افلاک را به زهر
بيچاره آن که زخمى ازين شيشه مى خورد
موقوف يک پياله بود زهد خشک من
از چشم شير برق به اين بيشه مى خورد
صائب کجا رسد به هما استخوان ما
ما را چنين که آتش انديشه مى خورد