شماره ٢٥: به زلف او دلم از برق گوشواره رسيد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
به زلف او دلم از برق گوشواره رسيد
به داد من شب تاريک اين ستاره رسيد
نمى رسد به زمين پاى دل ز خوشحالى
مگر به سوخته اى خواهد اين شراره رسيد
به اختيار ندادم به طاق ابرو دل
مرا ز عالم بالا همين اشاره رسيد
برآمدم ز خطر تا به خود فرو رفتم
چو کشتيى که به درياى بيکناره رسيد
به دست بسته در خلد اگر زنم چه عجب
که جوى شير به طفلان گاهواره رسيد
به دار الفت منصور جاى حيرت نيست
که دست غرقه دريا به تخته پاره رسيد
خيال وحشى چشم که راه در دل داشت
که رشته نفس از سينه پاره پاره رسيد
مرا چو سبحه گره آن زمان به کار افتاد
که کار من ز توکل به استخاره رسيد
ازان چو داغ نگرديد شمع من خاموش
که فيض من به جگر هاى پاره پاره رسيد
به آب تا نرساندم ز پاى ننشستم
چو تيشه ناخن من گر به سنگ خاره رسيد
ز چاره زن در بيچارگى که خسته ما
گرفت تا ره بيچارگى به چاره رسيد
جواب آن غزل است اين که گفت مرشد روم
خبر بريد به بيچارگان که چاره رسيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید