نشستن بهرام روز سه شنبه در گنبد سرخ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقليم چهارم - قسمت اول

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
روزى از روزهاى ديماهى
چون شب تير مه به کوتاهى
از دگر روز هفته آن به بود
ناف هفته مگر سه شنبه بود
روز بهرام و رنگ بهرامى
شاه با هردو کرده هم نامى
سرخ در سرخ زيورى بر ساخت
صبحگه سوى سرخ گنبد تاخت
بانوى سرخ روى سقلابى
آن به رنگ آتشى به لطف آبى
به پرستاريش ميان در بست
خوش بود ماه آفتاب پرست
شب چو منجوق برکشيد بلند
طاق خورشيد را دريد پرند
شاه از آن سرخ سيب شهدآميز
خواست افسانه اى نشاط انگيز
نازنين سر نتافت از رايش
در فشاند از عقيق در پايش
کاى فلک آستان درگه تو
قرص خورشيد ماه خرگه تو
برتر از هر درى که بتوان سفت
بهتر از هر سخن که بتوان گفت
کس به گردت رسيد نتواند
کور باد آنکه ديد نتواند
چون دعائى چنين به پايان برد
لعل کان را به کان لعل سپرد
گفت کز جمله ولايت روس
بود شهرى به نيکوى چو عروس
پادشاهى درو عمارت ساز
دخترى داشت پروريده به ناز
دلفريبى به غمزه جادو بند
گلرخى قامتش چو سرو بلند
رخ به خوبى ز ماه دلکش تر
لب به شيرينى از شکر خوشتر
زهره اى دل ز مشترى برده
شکر و شمع پيش او مرده
تنگ شکر ز تنگى شکرش
تنگدل تر ز حلقه کمرش
مشک با زلف او جگرخوارى
گل ز ريحان باغ او خارى
قدى افراخته چو سرو به باغ
روئى افروخته چو شمع و چراغ
تازه روئيش تازه تر ز بهار
خوب رنگيش خوبتر ز نگار
خواب نرگس خمار ديده او
ناز نسرين درم خريده او
آب گل خاک ره پرستانش
گل کمر بند زير دستانش
به جز از خوبى و شکر خندى
داشت پيرايه هنرمندى
دانش آموخته ز هر نسقى
در نبشته ز هر فنى ورقى
خوانده نيرنگ نامهاى جهان
جادوئيها و چيزهاى نهان
درکشيده نقاب زلف بروى
سرکشيده ز بارنامه شوى
آنکه در دور خويش طاق بود
سوى جفتش کى اتفاق بود
چون شد آوازه در جهان مشهور
کامداست از بهشت رضوان حور
ماه و خورشيد بچه اى زادست
زهره شير عطاردش دادست
رغبت هرکسى بدو شد گرم
آمد از هر سوئى شفاعت نرم
اين به زور آن به زر همى کوشيد
و او زر خود به زور مى پوشيد
پدر از جستجوى ناموران
کان صنم را رضا نديد در آن
گشت عاجز که چاره چون سازد
نرد با صد حريف چون بازد
دختر خوبروى خلوت ساز
دست خواهندگان چو ديد دراز
جست کوهى در آن ديار بلند
دور چون دور آسمان ز گزند
داد کردن بر او حصارى چست
گفتى از مغز کوه کوهى رست
پوزش انگيخت وز پدر درخواست
تا کند برگ راه رفتن راست
پدر مهربان از آن دورى
گرچه رنجيد داد دستورى
تا چو شهدش ز خانه گردد دور
در نيايد ز بام و در زنبور
نيز چون در حصار باشد گنج
پاسبان را ز دزد نايد رنج
وان عروس حصارى از سر ناز
کرد کار حصار خويش بساز
چون بدان محکمى حصارى بست
رفت و چون گنج در حصار نشست
گنج او چون در استوارى شد
نام او بانوى حصارى شد
دزد گنج از حصار او عاجز
کاهنين قلعه بد چو رويين دز
او در آن دز چو بانوى سقلاب
هيچ دز بانو آن نديده به خواب
راه بربسته راه داران را
دوخته کام کامگاران را
در همه کارى آن هنر پيشه
چاره گر بود و چابک انديشه
انجم چرخ را مزاج شناس
طبعها را بهم گرفته قياس
بر طبايع تمام يافته دست
راز روحانى آوريده به شست
که ز هر خشک و تر چه شايد کرد
چون شود آب گرم و آتش سرد
مردمان را چه مى کند مردم
وانجمن را چه مى دهد انجم
هرچه فرهنگ را به کار آيد
وآديمزاد را بيارايد
همه آورده بود زير نورد
آن بصورت زن و به معنى مرد
چون شکيبنده شد در آن باره
دل ز مردم بريد يکباره
کرد در راه آن حصار بلند
از سر زيرکى طلسمى چند
پيکر هر طلسم از آهن و سنگ
هر يکى دهره اى گرفته به چنگ
هرکه رفتى بدان گذرگه بيم
گشتى از زخم تيغها به دو نيم
جز يکى کو رقيب آن دز بود
هرکه آن راه رفت عاجز بود
و آن رقيبى که بود محرم کار
ره نرفتى مگر به گام شمار
گر يکى پى غلط شدى ز صدش
اوفتادى سرش ز کالبدش
از طلسمى بدو رسيدى تيغ
ماه عمرش نهان شدى در ميغ
در آن باره کاسمانى بود
چون در آسمان نهانى بود
گر دويدى مهندسى يک ماه
بر درش چون فلک نبردى راه
آن پرى پيکر حصارنشين
بود نقاش کارخانه چين
چون قلم را به نقش پيوستى
آب را چون صدف گره بستى
از سواد قلم چو طره حور
سايه را نقش برزدى بر نور
چون در آن برج شهربندى يافت
برج از آن ماه بهره مندى يافت
خامه برداشت پاى تا سر خويش
بر پرندى نگاشت پيکر خويش
بر سر صورت پرند سرشت
به خطى هرچه خوب تر بنوشت
کز جهان هر کرا هواى منست
با چنين قلعه اى که جاى منست
گو چو پروانه در نظاره نور
پاى در نه سخن مگوى از دور
بر چنين قلعه مرد بايد بار
نيست نامرد را درين دز کار
هرکرا اين نگار مى بايد
نه يکى جان هزار مى بايد
همتش سوى راه بايد داشت
چار شرطش نگاه بايد داشت
شرط اول درين زناشوئى
نيکنامى شدست و نيکوئى
دومين شرط آن که از سر راى
گردد اين راه را طلسم گشاى
سومين شرس آنکه از پيوند
چون گشايد طلسمها را بند
در ين در نشان دهد که کدام
تا ز در جفت من شود نه ز بام
چارمين شرط اگر به جاى آرد
ره سوى شهر زيرپاى آرد
تا من آيم به بارگاه پدر
پرسم از وى حديثهاى هنر
گر جوابم دهد چنانکه سزاست
خواهم او را چنانکه شرط وفاست
شوى من باشد آن گرامى مرد
کانچه گفتم تمام داند کرد
وانکه زين شرط بگذرد تن او
خون بى شرط او به گردن او
هرکه اين شرط را نکو دارد
کيمياى سعادت او دارد
وانکه پى بر سخن نداند برد
گر بزرگست زود گردد خرد
چون ز ترتيب اين ورق پرداخت
پيش آنکس که اهل بود انداخت
گفت برخيز و اين ورق بردار
وين طبق پوش ازين طبق بردار
بر در شهر شو به جاى بلند
اين ورق را به تاج در دربند
تا ز شهرى و لشگرى هرکس
کافتدش بر چو من عروس هوس
به چنين شرط راه برگيرد
يا شود مير قلعه يا ميرد
شد پرستنده وان ورق برداشت
پيچ بر پيچ راه را بگذاشت
بر در شهر بست پيکر ماه
تا درو عاشقان کنند نگاه
هرکه را رغبت اوفتد خيزد
خون خود را به دست خود ريزد
چون به هر تخت گير و تاجورى
زين حکايت رسيده شد خبرى
بر تمناى آن حديث گزاف
سر نهادند مرم از اطراف
هرکس از گرمى جوانى خويش
داد بر باد زندگانى خويش
هرکه در راه او نهادى گام
گشتى از زخم تيغ دشمن کام
هيچ کوشنده اى به چاره و راى
نشد آن قلعه را طلسم گشاى
وانکه لختى نمود چاره گرى
هم فسونش ز چاره شد سپرى
گرچه بگشاد از آن طلسمى چند
بر دگرها نگشت نيرومند
از سر بى خودى و بيرائى
در سر کار شد به رسوائى
بى مرادى کزو ميسر شد
چند برناى خوب در سر شد
کس از آن ره خلاص ديده نبود
همه ره جز سر بريده نبود
هر سرى کز سران بريدندى
به در شهر برکشيدندى
تا ز بس سر که شد بريده به قهر
کله بر کله بسته شد در شهر
گرد گيتى چو بنگرى همه جاى
نبود جز به سور شهر آراى
وان پريرخ که شد ستيزه حور
شهرى آراسته به سر نه به سور
نارسيده به سايه در او
اى بسا سر که رفت در سر او
از بزرگان پادشا زاده
بود زيبا جوانى آزاده
زيرک و زورمند و خوب و دلير
صيد شمشير او چه گور و چه شير
روزى از شهر شد به سوى شکار
تا شکفته شود چو تازه بهار
ديد يک نوش نامه بر در شهر
گرد او صد هزار شيشه زهر
پيکرى بسته بر سواد پرند
پيکرى دلفريب و ديده پسند
صورتى کز جمال و زيبائى
برد ازو در زمان شکيبائى
آفرين گفت بر چنان قلمى
کايد از نوکش آنچنان رقمى
گرد آن صورت جهان آراى
صد سر آويخته ز سر تا پاى
گفت ازين گوهر نهنگ آويز
چون گريزم که نيست جاى گريز
زين هوسنامه گر به دارم دست
آورد در تنم شکيب شکست
گر دلم زين هوس به در نشود
سر شود وين هوس ز سر نشود
بر پرند ارچه صورتى زيباست
مار در حلقه خار در ديباست
اين همه سر بريده شد بارى
هيچکس را به سر نشد کارى
سر من نيز رفته گير چه سود
خاکيى کشته گير خاک آلود
گر نه زين رشته باز دارم دست
سر برين رشته باز بايد بست
گر دليرى کنم به جان سفتن
چون توانم به ترک جان گفتن
باز گفت اين پرند را پريان
بسته اند از براى مشتريان
پيش افسون آنچنان پريى
نتوان رفت بى فسون گريى
تا زبان بند آن پرى نکنم
سر درين کار سرسرى نکنم
چاره اى بايدم نه خرد بزرگ
تا رهد گوسفندم از دم گرگ
هرکه در کار سخت گير شود
نظم کارش خلل پذير شود
در تصرف مباش خردانديش
تازيانى بزرگ نايد پيش
ساز بر پرده جهان مى ساز
سست مى گير و سخت مى انداز
دلم از خاطرم خراب ترست
جگرم از دلم کباب ترست
به چنين دل چگونه باشم شاد
وز چنين خاطرى چه آرم ياد
اين سخن گفت و لختى انده خورد
وز نفس برکشيد بادى سرد
آب در ديده زآن نظاره گذشت
نطع با تيغ ديد و سر با طشت
اين هوس را چنانکه بود نهفت
با کس انديشه اى که داشت نگفت
روز و شب بود با دلى پر سوز
نه شبش شب بد و نه روزش روز
هر سحرگه به آرزوى تمام
تا در شهر برگرفتى گام
ديد آن پيکر نوآيين را
گور فرهاد و قصر شيرين را
آن گره را به صد هزار کليد
جست و سررشته اى نگشت پديد
رشته اى ديد صدهزارش سر
وز سر رشته کس نداد خبر
گرچه بسيار تاخت از پس و پيش
نگشاد آن گره ز رشته خويش
کبر ازآن کار بر کناره نهاد
روى در جستجوى چاره نهاد
چاره سازى هر طرف مى جست
که ازو بند سخت گردد سست
تا خبر يافت از خردمندى
ديو بندى فرشته پيوندى
در همه توسنى کشيده لگام
به همه دانشى رسيده تمام
همه همدستى اوفتاده او
همه در بسته اى گشاده او
چون جوانمرد ازان جهان هنر
از جهان ديدگان شنيد خبر
پيش سيمرغ آفتاب شکوه
شد چو مرغ پرنده کوه به کوه
يافتش چون شکفته گلزارى
در کجا؟ در خرابتر غارى
زد به فتراک او چو سوسن دست
خدمتش را چو گل ميان در بست
از سر فرخى و فيروزى
کرد از آن خضر دانش آموزى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید