نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سياه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقليم اول قسمت دوم

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
خاکيى را بگير کابى برد
آب جوئى در آب جوئى مرد
قطره اى به تشنگى مگداز
تشنه اى را به قطره اى بنواز
رطبى در فتاده گير به شير
سوزنى رفته در ميان حرير
گر جز اينست کار تا خيزم
خاک در چشم آرزو ريزم
مرغى انگاشتم نشست و پريد
نه خر افتاده شد نه خيک دريد
پاسخم داد کامشبى خوش باش
نعل شبديز گو در آتش باش
گر شبى زين خيال گردى دور
يابى از شمع جاودانى نور
چشمه اى را به قطره اى مفروش
کاين همه نيش دارد آن همه نوش
در يک آرزو به خود در بند
همه ساله به خرمى مى خند
بوسه ميگير و زلف و مى انداز
نرد رو با کنيزکان مى باز
باغ دارى به ترک باغ مگوى
مرغ با تست شير مرغ مجوى
کام دل هست و کامرانى هست
در خيانت گرى چه آرى دست
امشبى با شکيب ساز و مکوش
دل بنه بر وظيفه شب دوش
من ازين پايه چون به زير آيم
هم به دست آيم ارچه دير آيم
ماهى از حوضه ار بشست آرى
ماه را ديرتر به دست آرى
چون گران ديدمش در آن بازى
کردم آهستگى و دمسازى
دل نهادم به بوسه چو شکر
روزه بستم به روزهاى دگر
از سر عشوه باده مى خوردم
بر سر تابه صبر مى کردم
باز تب کرده را در آمد تاب
رغبتم تازه شد به بوس و شراب
چون دگرباره ترک دلکش من
در جگر ديد جوش آتش من
کرد از آن لعبتان يکى را ساز
کايد و آتشم نشاند باز
يارى الحق چنانکه دل خواهد
دل همه چيز معتدل خواهد
خوشدل آن شد که باشدش يارى
گر بود کاچکى چنان بارى
رفتم آن شب چنانکه عادت بود
وان شب کام دل زيادت بود
تا گه روز قند مى خوردم
با پرى دست بند مى کردم
روز چون جامه کرد گازر شوى
رنگرزوار شب شکست سبوى
آن همه رنگهاى ديده فريب
دور گشت از بساط زينت و زيب
در تمنا که چون شب آيد باز
مى خورم با بتان چين و طراز
زلف ترکى برآورم به کمر
دلنوازى درافکنم به جگر
گه خورم با شکر لبى جامى
گه بر آرم ز گلرخى کامى
چون شب آمد غرض مهيا بود
مسندم بر تراز ثريا بود
چندگاه اين چنين برود و به مى
هر شبم عيش بود پى در پى
اول شب نظاره گاهم نور
وآخر شب هم آشيانم حور
روز بودم به باغ و شب به بهشت
خاک مشگين و خانه زرين خشت
بودم اقليم خوشدلى را شاه
روز با آفتاب و شب با ماه
هيچ کامى نه کان نبود مرا
بخت بود کان نمود مرا
چون در آن نعمتم نبود سپاس
حق نعمت زياده شد ز قياس
ورق از حرف خرمى شستم
کز زيادت زيادتى جستم
چون بسى شب رسيد وعده ماه
شب جهان بر ستاره کرد سياه
عنبرين طره سراى سپهر
طره ماه درکشيد به مهر
ابرو بادى که آمدى زان پيش
تازه کردند تازه روئى خويش
شورشى باز در جهان افتاد
بانگ زيور بر آسمان افتاد
وآن کنيزان به رسم پيشينه
سيب در دست و نار در سينه
آمدند آن سرير بنهادند
حلقه بستند و حلق بگشادند
آمد آن ماه آفتاب نشان
در بر افکنده زلف مشک فشان
شمعها پيش و پس به عادت خويش
پس رها کن که شمع باشد پيش
با هزاران هزار زينت و ناز
بر سر بزمگاه خود شد باز
مطربان پرده را نوا بستند
پرده داران به کار بنشستند
ساقيان صرف ارغوانى رنگ
راست کردند بر ترنم چنگ
شاه شکر لبان چنان فرمود
کاوريد آن حريف ما را زود
باز خوبان به ناز بردندم
به خداوند خود سپردندم
چون مرا ديد مهربان برخاست
کرد بر دست راست جايم راست
خدمتش کردم و نشستم شاد
آرزوى گذشته آمد ياد
خوان نهادند باز بر ترتيب
بيش از اندازه خوردهاى غريب
چون ز خوانريزه خورده شد روزى
مى در آمد به مجلس افروزى
از کف ساقيان دريا کف
درفشان گشت کامهاى صدف
من دگرباره گشته واله و مست
زلف او چون رسن گرفته به دست
باز ديوانم از رسن رستند
من ديوانه را رسن بستند
عنکبوتى شدم ز طنازى
وان شب آموختم رسن بازى
شيفتم چون خرى که جو بيند
يا چو صرعى که ماه نو بيند
لرز لرزان چو دزد گنج پرست
در کمرگاه او کشيدم دست
دست بر سيم ساده ميسودم
سخت مى گشت و سست مى بودم
چون چنان ديد ماه زيبا چهر
دست بر دست من نهاد به مهر
بوسه زد دستم آن ستيزه حور
تا ز گنجينه دست کردم دور
گفت بر گنج بسته دست مياز
کز غرض کوتهست دست دراز
مهر برداشتن ز کان نتوان
کان به مهر است چون توان نتوان
صبر کن کان تست خرما بن
تا به خرما رسى شتاب مکن
باده مى خور که خود کباب رسد
ماه مى بين که آفتاب رسد
گفتم اى آفتاب گلشن من
چشمه نور و چشم روشن من
صبح رويت دميده چون گل باغ
چون نميرم برابرت چو چراغ
مى نمائى به تشنه آب شکر
گوئى آنگه که لب بدوز و مخور
چون درآمد رخت به جلوه گرى
عقل ديوانه شد که ديد پرى
نعلک گوش را چو کردى ساز
نعل در آتشم فکندى باز
با شبيخون ماه چون کوشم
آفتابى به ذره چون پوشم
دست چون دارمت که در دستى
اندهى نيستم چو تو هستى
از زمينى تو من هم از زميم
گر تو هستى پرى من آدميم
لب به دندان گزيدنم تا چند
وآب دندان مزيدنم تا چند
چاره اى کن که غم رسيده کسم
تا يک امشب به کام دل برسم
بس که جانم به لب رسيده ز درد
بوسه گرم ده مده دم سرد
بختم از يارى تو کار کند
يارى بخت بختيار کند
گوئى انده مخور که يار توام
کار خود کن که من به کار توام
کار ازين صعب تر که بار افتاد
وارهان وارهان که کار افتاد
گرچه آهو سرينى اى دلبند
خواب خرگوش دادنم تا چند
ترسم اين پير گرگ روبه باز
گرگى و روبهى کند آغاز
شير گيرانه سوى من تازد
چون پلنگى به زيرم اندازد
آرزوهاست با تو بگذارم
کارزوى خود از تو بردارم
گر در آرزوم در بندى
ميرم امشب در آرزومندى
ناز ميکش که ناز مهمانان
تاجداران کشند و سلطانان
چون شکيبم نماند ديگربار
گفت چونين کنم تو دست بدار
ناز تو گر به جان بود بکشم
گر تو از خلخى من از حبشم
چه محل پيش چون تو مهمانى
پيشکش کردن را اين چنين خوانى
ليکن اين آرزو که مى گوئى
ديريابى و زود مى جوئى
گر برايد بهشتى از خارى
آيد از چون منى چنين کارى
وگر از بيد بوى عود آيد
از من اينکار در وجود آيد
بستان هرچه از منت کامست
جز يکى آرزو که آن خامست
رخ ترا لب ترا و سينه ترا
جز درى آن دگر خزينه ترا
گر چنين کرده اى شبت بيش است
اين چنين شب هزار در پيش است
چون شدى گرم دل ز باده خام
ساقيى بخشمت چو ماه تمام
تا ازو کام خويش بردارى
دامن من ز دست بگذارى
چون فريب زبان او ديدم
گوش کردم وليک نشيندم
چند کوشيدم از سکونت و شرم
آهنم تيز بود و آتش گرم
بختم از دور گفت کاى نادان
(ليس قريه وراء عبادان)
من خام از زيادت انديشى
به کمى اوفتادم از بيشى
گفتم اى سخت کرده کار مرا
برده يکبارگى قرار مرا
صدهزار آدمى در اين غم مرد
که سوى گنج راه داند برد
من که پايم فروشداست به گنج
دست چون دارم ارچه بينم رنج
نيست ممکن که تا دمى دارم
سر زلف ز دست بگذارم
يا بر اين تخت شمع من بفروز
يا چو تختم به چارميخ بدوز
يا بر اين نطع رقص کن برخيز
يا دگر نطع خواه و خونم ريز
دل و جانى و هوش و بينائى
از تو چون باشدم شکيبائى
غرضى کز تو دلستان يابم
رايگانست اگربه جان يابم
کيست کو گنج رايگان نخرد
وارزوئى چنين به جان نخرد
شمع وار امشبى برافروزم
کز غمت چون چراغ مى سوزم
سوز تو زنده دادم چو چراغ
زنده با سوز و مرده هست به داغ
آفتاب ار بگردد از سر سوز
تنگ روزى شود ز تنگى روز
اين نه کامست کز تو مى جويم
خوابى از بهر خويش مى گويم
مغز من خفته شد درين چه شکيست
خفته و مرده بلکه هردو يکيست
گرنه چشمم رخ ترا ديدى
اين چنين خوابها کجا ديدى
گر بر آنى که خون من ريزى
تيز شو هان که خون کند تيزى
وانگه از جوش خون و آتش مغز
حمله بردم بران شکوفه نغز
در گنجينه را گرفتم زود
تا کنم لعل را عقيق آمود
زارزوئى چنانکه بود نداشت
لابها کرد و هيچ سود نداشت
در صبورى بدان نواله نوش
مهل مى خواست من نکردم گوش
خورد سوگند کين خزينه تراست
امشب اميد و کام دل فرداست
امشبى بر اميد گنج بساز
شب فردا خزينه مى پرداز
صبر کردن شبى محالى نيست
آخر امشب شبيست سالى نيست
او همى گفت و من چو دشنه تيز
در کمر کرده دست کور آويز
خواهشى کو ز بهر خود مى کرد
خارشم را يکى به صد مى کرد
تا بدانجا رسيد کز چستى
دادم آن بند بسته را سستى
چونکه ديد او ستيزه کارى من
ناشکيبى و بى قرارى من
گفت يک لحظه ديده را در بند
تا گشايم در خزينه قند
چون گشادم بر آنچه دارى راى
در برم گير و ديده را بگشاى
من به شيرينى بهانه او
ديده بر بستم از خزانه او
چون يکى لحظه مهلتش دادم
گفت بگشاى ديده بگشادم
کردم آهنگ بر اميد شکار
تا درآرم عروس را به کنار
چونکه سوى عروس خود ديدم
خويشتن را در آن سبد ديدم
هيچکس گرد من نه از زن و مرد
مونسم آه گرم و بادى سرد
مانده چون سايه اى ز تابش نور
ترکتازى ز ترکتازى دور
من درين وسوسه که زير ستون
جنبشى زان سبد گشاد سکون
آمد آن يار و زان رواق بلند
سبدم را رسن گشاد ز بند
لخت چون از بهانه سير آمد
سبدم زان ستون به زير آمد
آنکه از من کناره کرد و گريخت
در کنارم گرفت و عذر انگيخت
گفت اگر گفتمى ترا صد سال
باورت نامدى حقيقت حال
رفتى و ديدى آنچه بود نهفت
اين چنين قصه با که شايد گفت
من درين جوش گرم جوشيدم
وز تظلم سياه پوشيدم
گفتمش کاى چو من ستمديده
راى تو پيش من پسنديده
من ستمديده را به خاموشى
ناگزير است ازين سيه پوشى
رو پرند سياه نزد من آر
رفت و آورد پيش من شب تار
در سر افکندم آن پرند سياه
هم در آن شب بسيچ کردم راه
سوى شهر خود آمدم دلتنگ
بر خود افکنده از سياهى رنگ
من که شاه سياه پوشانم
چون سيه ابر ازان خروشانم
کز چنان پخته آرزوى به کام
دور گشتم به آرزوئى خام
چون خداوند من ز راز نهفت
اين حکايت به پيش من برگفت
من که بودم درم خريده او
برگزيدم همان گزيده او
با سکندر ز بهر آب حيات
رفتم اندر سياهى ظلمات
در سياهى شکوه دارد ماه
چتر سلطان از آن کنند سياه
هيچ رنگى به از سياهى نيست
داس ماهى چو پشت ماهى نيست
از جوانى بود سيه موئى
وز سياهى بود جوان روئى
به سياهى بصر جهان بيند
چرگنى بر سياه ننشيند
گر نه سيفور شب سياه شدى
کى سزاوار مهد ماه شدى
هفت رنگست زير هفتو رنگ
نيست بالاتر از سياهى رنگ
چون که بانوى هند با بهرام
باز پرداخت اين فسانه تمام
شه بر آن گفته آفرينها گفت
در کنارش گرفت و شاد بخفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید