نامه پادشاه ايران به بهرام گور

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
اول نامه بود نام خداى
گمرهان را به فضل راهنماى
کردگار بلندى و پستى
نيستى يافته به در هستى
ز آدمى تا به جمله جانوران
وز سپهر بلند و کوه گران
همه را در نگارخانه جود
قدرت اوست نقشبند وجود
در تمناى هيچ پيوندى
نيست بيرون ازو خداوندى
آفرينش گره گشاده اوست
و آفرين مهر بر نهاده اوست
اوست دارنده زمين و زمان
پيرو حکم او همين و همان
چون فرو گفت آفرين پيوند
آفرين ز آفريدگار بلند
گفت بر شاه و شاهزاده درود
کاى برآورده سر به چرخ کبود
هم ملک فرو هم ملک زاده
داد مردى و مردمى داده
من که هستم در اصل کسرى نام
کسر چون گيرم از خصومت خام
هم هنرمند و هم جهانديده
هم به چشم جهان پسنديده
از هنرمنديم نوازد بخت
بى هنر کى رسد به تاج و به تخت
سر بلنديم هست و تاج و سرير
نبود هيچ سر بلند حقير
گرچه صاحب ولايت زميم
پيشواى پرى و آدميم
هم بدين خسروى نيم خشنود
کانگبينى است سخت زهرآلود
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بود ازو هميشه جوان
به اگر بودمى بدان خرسند
کز خطر دور نيست جاى بلند
ليکن ايرانيان به زور و به شرم
نرم کردندم از نوازش گرم
داشتندم بر آنکه شاه شوم
گردن افراز تاج و گاه شوم
ملک را پاسدارم از تبهى
پاسبانيست اين نه پادشهى
اين مثل در فسانه سخت نکوست
کارزو دشمنست عالم دوست
از چنين عالمى تو بى خبرى
مالک الملک عالم دگرى
خوشتر آيد ترا کيابى گور
از هزاران چنين کيائى شور
جرعه اى باده بر نوازش رود
بهتر از هرچه زير چرخ کبود
کار جز باده و شکارت نيست
با صداع زمانه کارت نيست
راست خواهى جهان تو دارى و بس
که ندارى غم ولايت کس
شب و شبگير در شکار و شراب
گاه با خورد خوش گهى با خواب
نه چو من روز و شب ز شادى دور
از پى کار خلق در رنجور
گاهم اندوه دوستان پيشه
گاهى از دشمنان در انديشه
کمترين محنت آنکه با چو تو شاه
تيغ بايد زدن ز بهر کلاه
اى خنک جان عيش پرور تو
کز چنين فتنه دور شد در تو
کاش کان پيشه کار من بودى
تا مگر کار من بياسودى
کردمى عيش و لهو ساختمى
به مى و رود جان نواختمى
اين نگويم که دورى از شاهى
دارى از دين و دولت آگاهى
وارث مملکت توئى بدرست
ملک ميراث پادشاهى تست
ليکن از خامکارى پدرت
سايه چتر دور شد ز سرت
کان نکردست با رعيت خويش
کان شکايت کسى بيارد پيش
از بزه کردنش عجب ماندند
بزه گر زين جنايتش خواندند
از بسى جور کو به خون ريزى
گاه تندى نمود و گه تيزى
کس بر اين تخمه آفرين نکند
تخم کارى در اين زمين نکند
چون نخواهد ترا به شاهى کس
به کز اين پايه بازگردى پس
آتش گرم يابى ارجوشى
آهن سرد کوبى ار کوشى
من خود از گنجهاى پنهانى
وقت حاجت کنم زرافشانى
آنچه برگ ترا پسند بود
خرج آن بر تو سودمند بود
نگذارم به هيچ تدبيرى
در کفاف تو هيچ تقصيرى
نايبى باشم ازتو در شاهى
بنده فرمان به هرچه درخواهى
چون ز من خلق نيز گردد سير
خود ولايت تراست بى شمشير



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید